اسپنتان

آرامش سالهای دور

در سالهای دور خواندن و تمرین درس فیزیک کار سختی بود.در حقیقت آنقدرها سخت هم نبود اما برای دختری که مجبور بود هم کار خانه انجام دهد و هم صبح و بعدازظهر به مدرسه برود سخت بود.در فرصت آخر شب همیشه سر کتاب فیزیک خوابم میبرد.بارها کابوس می دیدم و هر بار که از خواب می پریدم.پدری وجود داشت که یک ذکر گفتن یا سوره خواندنش یا همان لیوان آبی که به دستم میداد آرامش را برگرداند.آن روزها فکرش را هم نمی کردم که یک روز حسرت آن آرامش را بخورم.فکرش را نمی کردم که پدر به آن زودی بمیرد و مرگش این همه به من خسارت بزند.حالا سالها از آن روزها گذشته و سختی مسیولیتها بیشتر از حفظ چهار فرمول ریاضی و فیزیک شده است و دردناکتر آنکه هیچ کس نتوانسته آن آرامش واقعی را یک بار دیگر به من هدیه کند.به ذهن کسی هم خطور نمیکند که من هنوز مانند سالهای دور کابوس مرگ و جنگ می بینم...

Espantan جمعه سی و یکم شهریور ۱۳۹۶ 5:12

تکرار من

معلمان مدرسه همه پراکنده شده اند.یکی زایمان کرده،یکی می خواهد زایمان کند،یکی پایش شکسته،یکی انتقالی گرفته و یکی مدرسه اش را عوض کرده و فقط من بر جای مانده ام.من پسماند متعفن یک محیط آموزشی ام.هر سال تکرار میشوم و راه گریز را بر دخترانی که از من نفرت دارند می بندم.

Espantan سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۶ 3:50

جابه جایی

ماشین تویوتا دوهزار به تاز به سوی شهر می راند.ما از رو به رو به آن نزدیک و از کنار هم می گذریم.برای لحظه ای زنان و کودکانی را که پشت ماشین سوار هستند از نظر می گذرانم.لبخند بر لب دارند.ما به سوی روستایشان می رویم تا سهمی از آرامش روستایشان را به تاراج ببریم و آنها به سوی شهر می روند تا سهمی در آشوب شهر داشته باشند.با خود می گویم"وقتی پشت ماشین دوهزار می نشینی و باد گیسوانت را آشفته می کند و پوست صورتت را می خراشد.فقر است یا آزادی؟"فرصت نمی کنم به سوالم پاسخ دهم.ماشین به مقصد می رسد.نخلستان پای کوهسار در کنار چشمه ای که می جوشد.روحنواز است. باد اما به شدت می وزد و خبر از فصل خزان می دهد.صدایش در میان کوه و نخل می پیچد و به زوزه بدل می شود.صابر می گوید"صدای روح کوهستان است."می گویم"روح کجا بود.گرد و خاک پایان تابستان است."سکوت می کنم و دلم از سرمای زمستان می گیرد.گویی شکستن استخوانهایم را یک به یک زیر سرمای زمهریر می شنوم.می گوید"چرا ساکت شدی؟نکند از روح کوهستان ترسیدی؟"حرفی نمی زنم و راه می افتم.آخرین بار که به نخلستان آمده بودم.مردی که نگهبان چشمه و کرتهای سبزی بود مثل دفعات قبل حضور نداشت.او نبود تا چاقوی کهنه اش را به دستم بدهد و وادارم کند که به جای تماشا خودم از باغچه سبزش سبزی بچینم.می خواستم بدانم که هنوز غایب است یا حضور دارد؟به باغچه های پر از سبزی رسیدم.باز هم نبود.الونکی که زیر درخت انار ساخته بود پابرجا بود.باغچه سرسبز بود اما خودش حضور نداشت.آن بار گفته بودم که شاید به بندر رفته است و باز میگردد اما این بار گفتم مرد کوهستان دیگر باز نمی گردد..

Espantan سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۶ 0:36

شیدایی

می گوید"گاهی به سرش می زند.سوار ماشین می شود پا را روی پدال می گذارد.صدای ضبط را به اوج می رساند و در جاده دیوانه وار می راند."می گویم"چرا؟مگر عاشق است؟"می گوید"نمی دانم!اما یک بار برایم گفته که آنقدر حالش بد شده که نیمه شب به جاده زده و کله ی سحر سر از یک روستای دورافتاده در آورده.زنهای روستایی در حال پخت نان بوده اند.برایش چای و نان گرم آورده اند. بعد که حالش جا آمده دوباره به خانه برگشته است."گفتم"نیمه شب زنش کجا بوده که او را تنها و در آن حال به حال خود رها کرده است؟"می گوید"نمی دانم!"بعد هم می خندد و می گوید"لابد زنش مثل تو خواب بوده!"می گویم"مگر تو هم عاشق شده ای و نیمه شبها به کوی و برزن می زنی؟"می گوید"نه!هنوز درصد شیدایی ام به حد او نرسیده اما گاه افسردگی گرفته ام.این گاه و بی گاه ها طبیعت آدمیزاد است."دیگر حرفی نمی زنم.آنها را با خودم مقایسه میکنم.زنهای این سرزمین فرصتی برای عاشقی و افسردگی ندارند.دیری نمی گذرد که دوست شیدایش سر می رسد.آنها می روند تا انتقام افسردگی ها را از دل جاده بگیرند.من در حریم خانه بر جای میمانم.

Espantan دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۶ 23:57

مفر

بر خلاف سالهای دور هر سال که به این قسمت از زمان می رسم موجی از نفرت درونم فعال می شود.نفرت از مدرسه با وجود شغلی که انتخابش کرده ام یا مجبور به انتخابش شده ام نوبر است.هر سال من به دنبال راه فراری میگردم و آن راه گریز را پیدا نمی کنم.به دنبال آن مفر تا مرز بازخرید هم رفته و دیگران وادار به بازگشتم کرده اند.گفته اند"بازگرد!"و من برگشته ام چون جرات نکرده ام به تنهایی بقیه راه را طی کنم شاید هم برگشته ام تا حقم پایمال نشود.وقتی یک زن شاغل به هر دلیل درآمدش را از دست بدهد از سکه می افتد و فقط خودش صدای جرینگ شکستنش را حس میکند.

Espantan دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۶ 16:23

افتخار

مرد میانسال نگهبان کوه و قلعه ی رویش بود.پتویی را پهن کرده و بالشتی دم دستش گذاشته بود.آنطرفتر هم بطری آبی را به تخته سنگی تکیه داده بود.شهر با چراغهای چشمک زن و شلوغی خیابانها زیر پایش بود اما مرد در آن نیمه تاریک عشا تنهای تنها بود.دلم مانده بود که به خاطر تنهایی اش برایش دل بسوزاند یا به خاطر خلوتگاه دنجش حسرت بخورد.قلعه نیمه ویران را با اطلاعات ناقصی که قبلترها در کتابهای تاریخ خوانده بودم از زیر نظر گذراندم.مثل سابق بابت تاریخی که گذشتگان آفریده بودند فخر نمیفروختم.افتخارات گذشته مال گذشته بود. مهم زمان حال بود که ظاهرا از کف بلوچستان رفته بود.به صابر گفتم"برو از آن مرد شرح حال بیشتری از بنایی که نگهبان آن است بپرس."نگهبان با آن لهجه ی اصلیش چیز خاصی بلد نبود.از او خداحافظی کردیم و به راه افتادیم با خود گفتم"تابستان که بگذرد آن مرد چگونه می خواهد در سرمای پاییز و زمستان به پاسبانی اش ادامه دهد."و باز در جواب گفتم"این شهر که سرمای پاییز و زمستان ندارد."یاد سرمای زمستان مو را بر تنم سیخ کرد و گفتم"خوش به حال نگهبان کوه که غصه ی سرمای زمستان و مدرسه ندارد.

Espantan دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۶ 15:9

خرافات

می دانستم که او می تواند حکم براند.دین،عرف،خانواده،اجتماع یا هر نام دیگری که بر آن بنهیم به او این اجازه را داده بود.حتی می دانستم که با وجود کلاه بزرگ برابری و تساوی حقوق زن و مرد او می تواند مرا در ازای نافرمانی ام تنبیه کند.مثلا یک سیلی محکم و مردانه پس گوشم بزند.با او همراه شدم در حالیکه می دانستم کارمان حماقت محض است.در کتابها و رسانه ها داستانهای زیادی در مورد فالگیرها،رمالها ،ملاها و دعانویس ها خوانده بودم.مثل تمام آدمهای مجبور همراهش شدم در حالیکه در دلم غوغا بود.نمی خواستم رو به روی مردی غریبه بنشینم و به سوالاتش جواب دهم تا برایم ورد بخواند وتعویذ بنویسد.به در خانه ای رسیدم.زنگ در را زدیم.کودکی جوابمان کرد.گفت"کشتی پدرش خراب شده یا بارش به بندر نرسیده"جواب هر چه بود مرا از دام دعا و تعویذ رهانده بود.مراسم معارفه و دعانویسی به روز بعد موکول شد.روز بعد اما من آدم سر به راه دیروز نبودم.خشم درونم فعال شده بود.همراهش نرفتم.او به تنهایی رفت و من از فرط عصبانیت یک ذره هم نگرانش نشدم.نمی دانم به ملا چه گفته یا شنیده بود اما با دستانی پر از دعا و کاغذ به منزلگاه برگشته بود.من فقط تماشا کردم.او دعاها را سوزاند و اسپند دود کرد تا راه کار مشکلش را در توهم دودزای اسپنتان دریابد اما الهامی نرسید.بیشتر از او که عود و اسپند را نفس کشیده بود من خواب و کابوس دیدم.روز بعد باز به سراغ دعانویس رفت و من او را از دور به تماشا نشستم.وقتی به خانه برگشتیم.داستان دعا و تعویذ پایان یافته بود.اما من هنوز از درون خشمگین بودم.در شبها و روزهای آتی حوادثی روی داد که او وادار شد دعا و تعویذهای ملا را در آب روان بشورد(بشوید).اما من هنوز از خودم و زن بودنم دلخورم.

Espantan دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۶ 4:37

مدرسه

شهربانو گفت"میدانی چه شده؟"گفتم"چی شده؟"گفت"برادرزاده ی بزرگم همان که اوضاع مالی خوبی دارد،می خواهد برای دخترها یک مدرسه بسازد."گفتم"آفرین!چه برادرزاده ی خوبی داری."خندید و گفت"بله آدم خوب و دینداری است."گفتم"وقتی ساخت مدرسه تمام شود دیگر دختران روستایتان مجبور نیستند با مینی بوس کهنه ی مرادبخش به مدارس دیگر بروند.دخترها بارها سرکلاس از دور بودن راه مدرسه و اجبارشان به استفاده از سرویس مرادبخش پیشم شکایت کرده اند.اما من نتوانسته ام کاری برایشان بکنم.مگر از یک معلم زن چه کاری ساخته است؟"چایش را سرکشید و گفت"پس خدا را شکر که مردم روستا به فکر ساخت مدرسه افتاده اند."قبل از آنکه بحث دیگری پیش بیاید شهربانو بلند شد و گفت"آفتاب رو به غروب است.بهتر است که بروم.هوا که تاریک میشود چشمانم خوب نمی بیند."او را بدرقه کردم و در دل گفتم"خدا را شکر که مردم روستایش هنوز گرفتار خودنمایی و سیاست نشده اند و مهم تر آنکه برای دخترانشان ارزش قایل هستند

Espantan جمعه هفدهم شهریور ۱۳۹۶ 0:28

سروری

شوهرش مرده.اینجا رسم نیست که زنهایی در سن و سال او مجدد ازدواج کنند.رسم ازدواج دوم،سوم،چهارم و...فقط مخصوص مردان است.غیرت پسران و برادران کمتر به زنهایی مثل او اجازه ازدواج مجدد می دهد.او خانه و زندگی اش را رها کرده و به خانه تنها دختر و دامادش نقل مکان کرده.به نظر می آید که از کارش خرسند است.عقل ناقص من می گوید او از کارش پشیمان می شود.شوهرش فوت کرده بود.خانه و زندگی اش که سر جایش بود.کدبانوی خانه خود بودن بهتر از سربار بودن است.ماهکان میگفت"آدم که سربار زندگی فرزند نمی شود.سرور زندگی فرزندان میشود."ماهکان از زندگی ماشینی پرت است.هنوز در حال و هوای دهات غوطه ور است.

Espantan پنجشنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۶ 4:33

فتوا

می گوید"دایی گفته مهم آن است که خونی ریخته شود.فرق هم نمی کند که با گوشت قربانی چه کار کنی.به فقرا ببخشی یا برای خودت نگه داری."من با دانش اندکی که دارم برای فتوای دایی ملایش متاسف می شوم.شاید هم برای خودم متاسف می شوم.برای فتوای خاله وقتی که می گوید"چون تو کارمند هستی باید قربانی کنی."برای بایدها و نبایدهای تحمیلی

Espantan چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۶ 16:44

فانوس

امروز وسواس دیدن پسر معتادی که درون اتاقک نیمه تاریکش خزیده بود یک لحظه رهایم نکرد.آن پسر یک روز یکی از هم محله ای های دوران کودکی ام بود.مثل تمام پسرها شاد و سرحال بود و از دیوار راست بالا می رفت و حال چنین به خاک سیاه اعتیاد نشسته بود.دوست داشتم با وجود اعتیاد و مرد بودنش یک بار با او حرف بزنم یا بدون حرف یکی از فانوسهایی را که سالهاست در انباری خانه متروک خاک میخورد نفت و فتیله کنم و به دستش بدهم.قضیه فانوس را که گفتم،گفتند"چه حرفها.فقط همین مانده که به آلونک معتادها هم سر بزنی و چراغ به دستشان بدهی.چشمش کور دندش نرم میخاست معتاد نشه."

Espantan سه شنبه چهاردهم شهریور ۱۳۹۶ 3:5

مفر

گفت"وقتی کسی به خانه مان می آید دخترها در اتاقی می خزند و در را به روی خودشان می بندند.نمی دانم چرا چنین از فامیلها گریزانند.حتی دختر بزرگم که ازدواج کرده و مادر چهار فرزند است چنین رفتاری دارد."گفتم"لابد حوصله آدمها را ندارند."من هم روزی چنین رفتاری داشتم.حوصله زنانی را که به خانه مان می آمدند،نداشتم.گریزگاه من اتاق پدر بود.همانجا می ماندم تا زنهای فضول به خانه هایشان بروند.بعدها که گرفتار زندگی شدم دیگر جایی برای فرار از مغزهای متفکر فامیل نبود.نه پدری وجود داشت که گوشه ی کتش را بگیری و پشتش قایم شوی و نه اتاق پدری که درونش بخزی و از انظار پنهان شوی.باید با خاله زنکها همرنگ جماعت میشدی.قانون مسخره ازدواج و بزرگ شدن میگفت که باید هوای مهمان فامیل و غریبه را نگه داری.قانون را رعایت کردیم و منتظر فرصتها ماندیم که شاید این دایره گسترده تر شود و جایی برای گریز باز شود.دایره تنگ تر شد و مهمانها روز به روز به سبب گسترش نسل زیادتر شدند.روزی هم میمیریم و شاید آن خواب ابدی را هم فاتحه خوانها ساعت به ساعت بر هم زنند و خدا به احدی ظلم نمیکند.

Espantan سه شنبه چهاردهم شهریور ۱۳۹۶ 2:46

آزادی

اتاقش برق نداشت.درون قوطی وازلین نفت ریخته بود.درش را سوراخ و فتیله ای را از آن گذرانده بود. نور چراغ دست ساز تنها روشنی اتاقش بود.آنطرفتر بالشت و لحافی کهنه روی زیراندازی مندرس خودنمایی میکرد.یک فلاسک چای،قندان و استکانی زرد هم گوشه ای دیده میشد.این تمام زندگی یک معتاد بود.کاری به کار کسی هم نداشت.پلاستیک و آهن پاره جمع میکرد و میفروخت.تمام پولش را هم خرج مواد میکرد.اگر اعتیاد نداشت از همه رهاتر بود.آزاد از تکرار زندگی تکراری آدمها

Espantan دوشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۶ 3:48

خیریه

کارت را به سویم پرتاب کرد و گفت"آخر تو چقدر ساده هستی.تا به حال کسی را دیده ای که به یک معتاد پول قرض بدهد؟بگو آدمی که یک ریال پول در جیبش ندارد که یک نخ سیگار بخرد.چطور میخواهد پول تو را برگرداند."خندیدم در حالیکه دلم شکسته بود.تا به حال تجربه نکرده بودم که کسی چیزی را به سویم پرت کند.کارت را از روی زمین برداشتم و گفتم"تو از کجا میدانی؟شاید چرخ گردون یک روز برای او جور دیگری چرخید و پول را پس آورد."حقیقت آن بود که پول را به مادر پسرک معتاد قرض داده بودم.پسرش از خرده فروشان مواد بدهی بالا آورده بود.پسر گرفتار شده بود و او ناچار برای خلاصی فرزند ناخلفش به خیلی ها رو انداخته بود و من جزو همان رودارها بودم.نتوانسته بودم در برابر درخواست پولکی اش جواب نه بگویم.گفت"بهتر است یک تابلو سفارش بدهی و رویش بنویسی صندوق خیریه اسپنتان و بر سردر خانه بزنی."دیگر حرفی نزدم.توجیهی برای ماجرا و بدبختی زنی که پسرش معتاد بود نداشتم.من احساسی و زنانه عمل کرده بودم و او عاقلانه و مردانه به ماجرا مینگریست.

Espantan دوشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۶ 2:50

سطح

سالها قبل عید این همه مکافات نداشت.یک دایی و یک عمویی با خانواده اش به عیددیدنی می آمد و همه چیز ختم به خیر میشد.حالا جمعیت در حد انفجار رشد کرده و وقتی دایی و عموزاده ها با پسرانشان برای عیددیدنی می آیند.نمی دانی آنها را کجا جا بدهی.مشکل از آنجا آغاز شد که پدر و مادرها بر خلاف پدرانشان بی رویه فرزند آوردند و فرزندانشان هم درست جا قدم پدرانشان گذاشتند.خانه ها ی بزرگ و جادار آپارتمانی و کوچک شدند و عید سوای تعریفها و تمجیدهایش برای خود مساله ای شد.امروز خانه ی نه چندان بزرگ ما در حد انفجار پر و خالی شد. من در لابلای پذیرایی از مهمانها از مسلمان بودن خود سخت پشیمان شدم.آدمها وقتی خسته میشوند دین و آیین سرشان نمی شود.در این پاسی از نیمه شب نیمی از عید از سرم گذشته است.من برای خود چای سیاه و تلخ ریخته ام تا خستگی عید را از تن به در کنم در حالیکه میدانم نیم دیگر عید هنوز به قوت خود باقی است.عاقلی میگفت"به مسایل سطحی نگاه میکنی!"نمی دانم او که اعماق را می نگرد ته عید قربان چه می بیند؟

Espantan شنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۶ 4:13

خرافات

پروانه مستقیم به سوی صورتم پرواز کرده بود.چشمانم را ناخودآگاه بسته بودم.از پسرم پرسیدم"چه رنگی بود؟"گفت"سیاه"پدرش گفت"نه!سبزرنگ بود."در دل گفتم"که کاش سبزرنگ بوده باشد."اما دلم حری پایین ریخته بود."تجربه های خرافی ام میگفت"پروانه خبر از اتفاقی ناگوار دارد."و بر خود نهیب زده بودم که بر دیدن آن مظهر زیبایی نفوس بد نزنم.به وقت خواب تا چشمانم را بسته بودم.به وسعت خیالم مردی محزون سر در گریبان غم فرو برده جلوی پلک خیالم ظاهر شده بود..دلیل غمش را در آن لحظات پلک بر هم گذاشتن نفهمیده بودم.با خودم گفته بودم"او که دیگر فکر نکنم غمی داشته باشد."و از کنار خیالم گذشته بودم و خدا می داند که کی به خواب رفته بودم.با صدای غیرمعمول زنگ موبایل بیدار شده بودم.آن سوی امواج مردی بود که پسر جوانش در سی سی یو بستری بود.من فقط چند بار آن پسر را از فاصله دور دیده بودم اما دیدن و ندیدنش انگار فرقی به حالم نکرده بود.فقط از صبح تا غروب از شدت نگرانی دلم مثل سیر و سرکه جوشیده بود و تنها کاری که از دستم ساخته بود دعا ودعا و نیایش بود.

Espantan جمعه دهم شهریور ۱۳۹۶ 0:16

افق

باز دیوارهای این چاردیواری دهن باز کرده بود و میخاست آدم بخورد.دلم هوای بیابان،کوه و صحرا کرده بود.میخاستم جایی باشم که از وجود آدمها خالی باشد.من باشم و طبیعتی خاموش و یک فلاسک چای سیاه و تلخ،تلخ مانند زهر مار.زود شال و کلاه کردم و به جبر زن بودن و نیاز به نگهبان داشتن دیگرانی را نیز همراه حال ناخوشم همراه خود کردم.با آنکه آفتاب رو به غروب بود ولی بیشتر خلوتگاه های پای چشمه سار و قناتها پیشتر بوسیله ی آنهایی که دلشان پیش از من گرفته بود اشغال شده بود.کنار اولین چشمه ای که راهش را بلد بودیم مردی به درخت نخلی تکیه زده بود و چشم به صفحه ی موبایلش دوخته بود.کمی آنطرفتر مردی با بیلش آب را به سویی که در نظر داشت هدایت میکرد.می توانستیم آنطرفتر بشینیم ولی دوست داشتم جایی باشیم که احدی نباشد.ناچار جاده را در پیش گرفتیم. به یک تاکستان رسیدیم.صاحبانش دورتادورش را حصار کوتاه کشیده بودند.کنارش دو درخت گز قد علم کرده بودند.شاخه هایشان در هم تنیده بود و شکل دروازه های قدیمی را تداعی میکرد.رو به پسرم گفتم"هر جا که این درختان باشند اجنه در آنجا سکنی دارند.لابد این هم دروازه شهرشان است و ما مهمانان ناخوانده خانه هایشان هستیم.پسرم از حرفم تعجب کرد و قبل از آنکه سخنی بگوید،پرواز هدهدی او را به خود جلب کرد.گفت"نسل این پرنده هنوز منقرض نشده است؟"گفتم"نه! "او به دنبال هدهد رفت و من کنار حصار چوبی روی خاکها نشستم.پروانه ای به سویم به پرواز در آمد.مستقیم به طرفم می آمد.بی اختیار جیغ کشیدم.پسرم گفت"پروانه که ترس ندارد."گفتم"می دانم اما چون صاف به طرف صورتم آمد ،ترسیدم."پروانه پروازکنان دور شد.خورشید در حال غروب بود.دیدن غروب خورشید و مغرب غم انگیز بود.هوا که رو به تاریکی رفت.حس نا آمنی به سراغم آمد.چای را تلخ سر کشیدم و به راه افتادیم.دوست داشتم که جاده پایانی نداشته باشد و مقصدی به نام خانه وجود نداشته باشد و ماشین همچنان از این شهر و مردمش دور و دورتر شود و در افق های تاریک زندگی بلوچ محو شود.

Espantan چهارشنبه هشتم شهریور ۱۳۹۶ 5:21

آرزوهای کوچک

بیشتر زنان این ایل این آرزو را به گور خواهند برد که کسی را داشته باشند که به رویش لبخند بزنند شب بخیر بگویند و بگویند"من میخابم لباسم را اتو کن"و فردایش لباسشان اتو کشیده آماده باشد.قانون بردگی با نام زیبای کانون خانواده برآورده شدن چنین آرزوهای کوچکی را محال کرده است.اسلام و جامعه سوای تمام تعریفهایی که شنیده ایم و پایبندش هستیم خواسته یا ناخواسته زنان را زنجیر و آرزوهایشان را دست نیافتنی کرده و دست آخر انتظار دارد که اگر کفر نبود باید هر صبح مردت را سجده میکردی.

Espantan چهارشنبه هشتم شهریور ۱۳۹۶ 4:50

جاکلیدی

جاکلیدی هایش دست ساز بود.با کاموای رنگی،مروارید و میخک آنها را درست کرده بود.بیشتر از آنکه به کار یک زن بیاید به درد یک ماشین دوهزار پر از سوخت قاچاق میخورد."مرد دستفروش با کلاه پوست بره ای اش گفت"یکی از اینها را بخر.خراب نمی شود.هر بار هم که خیسش کنی بوی میخک می دهد."نگاهی به چهره اش انداختم.اصالت از سر و رویش می بارید.حیف از آن دست هنر که به خاطر تنگدستی کارش به کنار پیاده رو کشیده بود.گفتم"باشد"و یکی را انتخاب کردم.مرد در حال جداکردن جاکلیدی بود که مرد مغازه دار کناری با لهجه خاشی و عصبانی رو به دستفروش گفت"بساطت را از اینجا جمع کن و برو.راه را بند آورده ای."مرد دستفروش در جواب جوان عربده کش چیزی نگفت.جاکلیدی را به دستم داد.پولش را حساب کردم و عبور کردم.مرد مغازه دار با موهای روغن مالی اش هم به درون مغازه اش رفت.از اینکه پسری جوان و غیرسراوانی بر سر مردی بزرگتر از خودش و سراوانی فریاد میزد متاسف و غمگین شدم.در دل گفتم"کاش یک روز چوب بی ادبی اش را بخورد."

Espantan سه شنبه هفتم شهریور ۱۳۹۶ 3:33

معبد

در خیابان پشتی قدس یک نمازخانه وجود دارد که مردان این سرزمین برای زنانشان ساخته اند.وارد که می شوی ردیف پله های بدون حفاظ خودنمایی می کند.پله پله به قعر زمین فرو می روی و وقتی به کف می رسی نفست از هوای سنگین و آلوده به بوی تعفن فاضلاب می گیرد و اگر از شانس بدت تنها باشی ترس هم به ماجرای نماز خواندنت اضافه می شود.ترس از آنکه در آن قعر زمین غریبه ای پنهان باشد یا ترس از اجنه یا هر چیزی که در آن لحظات ذهن می بافد و تحویل می دهد.الله اکبر که گفتم یک صدم حواسم هم به خدایی که در برابرش ایستاده بودم نبود.ترس و بوی نفس گیر نمازخانه سری حواسم را متوجه خود کرده بود.نماز که تمام شد به سرعت از آن معبد زیرزمینی که برایمان ساخته بودند بیرون زدم.ترجیح دادم در شلوغی خیابان به انتظار مردی که به داخل مسجد رفته بود بایستم تا در آن مکان مقدس تسبیح بگویم.

Espantan یکشنبه پنجم شهریور ۱۳۹۶ 4:26

رنگ رنگی ها

گفت"ببینیم و تعریف کنیم که وقتی فلانی بخواهد زن تهرانی بگیرد چطور میخواهد شماها را با این لباسهای رنگ رنگی به تالار عروسی اش ببرد؟تصورش را بکن.خیلی ضایع است."تصورش را کردم.لباسهای رنگی مان آنقدر که او میگفت ضایع نبود.اصالتی را به نحو احسن حفظ کرده بودیم و رنگ اروپایی نگرفته بودیم.اینکه لباسهای رنگی مان به کلاس تالار تهرانی ها و او نمیخورد از جای دیگر ایراد داشت.

Espantan جمعه سوم شهریور ۱۳۹۶ 4:32

مرده شورخانه

می گوید"اولین بار که حمام خانه پدری تان را دیده ام وحشت کرده ام."گفتم"چطور؟"گفت"کاشی که نبود.با آن سیمان سفید دیوارها و کفش مثل مرده شورخانه میماند."از تشبیهش بدم آمد و گفتم"خب آن وقتها به خاطر آنکه هزینه اش کمتر شود سرویس بهداشتی ها را کاشی و سرامیک نمی کردند.حالا روزگار عوض شده و ساختمانها رنگ و روی شهری گرفته."گفت"نمی دانی که من در بلوچستان چه روزهای سختی را گذراندم تا به اینجا رسیدم."به جا و مکانی که به آن دست یافته بود فکر کردم و با خود گفتم"آن وقتها مجبور بودی که با خوب و بد بلوچ و مرده شورخانه هایش بسازی ولی الان چه چیز تو را به این روستا و دهکده ها کشانده است؟در همان قصری که ساخته بودی میماندی کسی هم کار ی به کارت نداشت و احوالت را نمی پرسید یا در کارت دخالت نمیکرد پس چرا دوباره از بلوچستان سر در آورده ای ؟"او سخنان دلم را نشنید و گفت"ساختمانها تغییر کرده ولی فرهنگ و سنتها هنوز باقی است."گفتم"فرهنگ هم کمابیش تغییر کرده ولی زیاد به چشم نمی آید."حرف دیگری زد و من در پاسخش سکوت کردم.حوصله نقد و بررسی های گجری را که از دور بلوچ و زندگی اش را به نظاره نشسته بود نداشتم.

Espantan جمعه سوم شهریور ۱۳۹۶ 3:50
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان