تفریح
در مسیر جاده رو به شرق،به هر گذری که می رسیم ،یاد و خاطره ای زنده می شود.بیشتر یاد روزهایی می افتم که حالم خوب نبوده و غم را به بیابان سپرده ام.حرکت در جاده پر از استرس است.انگار سیستم مغز در هم می ریزد و پیوسته هشدار بازگشت به خانه را می دهد و تو نمی دانی که بازگردی یا لبخند بزنی و به مسیر ادامه دهی.در مقصد ،پای چشمه ای که مردمان آبش را جیره بندی کرده اند،زنها فقط حق تماشا از دور را دارند.کودکان پای نادانی و کودکیشان و مردان پای جسارتشان ،آزادی بیشتری دارند.آب جوی روان و زلال است و در حوض بتنی به گل می نشیند.در گوشه ای دنج،زنان دور از چشم ملاها ،قلیان می کشند.گرد مکروه حلقه زده ،دود می بلعند و رقص آتش را به تماشا نشسته اند.من از آنها فاصله گرفته و گامها را شمارش می کنم.خورشید که غروب می کند،شعله آتش چشم را می زند.پسرکی بر بلندای کوه اذان می گوید و مردمان را به نماز می خواند.دنیا که تاریک می شود ،چشمه ی به لجن نشسته را به حال خود رها می کنیم.