اسپنتان

تفریح

در مسیر جاده رو به شرق،به هر گذری که می رسیم ،یاد و خاطره ای زنده می شود.بیشتر یاد روزهایی می افتم که حالم خوب نبوده و غم را به بیابان سپرده ام.حرکت در جاده پر از استرس است.انگار سیستم مغز در هم می ریزد و پیوسته هشدار بازگشت به خانه را می دهد و تو نمی دانی که بازگردی یا لبخند بزنی و به مسیر ادامه دهی.در مقصد ،پای چشمه ای که مردمان آبش را جیره بندی کرده اند،زنها فقط حق تماشا از دور را دارند.کودکان پای نادانی و کودکیشان و مردان پای جسارتشان ،آزادی بیشتری دارند.آب جوی روان و زلال است و در حوض بتنی به گل می نشیند.در گوشه ای دنج،زنان دور از چشم ملاها ،قلیان می کشند.گرد مکروه حلقه زده ،دود می بلعند و رقص آتش را به تماشا نشسته اند.من از آنها فاصله گرفته و گامها را شمارش می کنم.خورشید که غروب می کند،شعله آتش چشم را می زند.پسرکی بر بلندای کوه اذان می گوید و مردمان را به نماز می خواند.دنیا که تاریک می شود ،چشمه ی به لجن نشسته را به حال خود رها می کنیم.

Espantan جمعه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۴ 4:33

زباله دان

می گویم"فردا آخرین روز مدرسه است.به جز چند روز که مراقب هستم و بعد تعطیلات است"لبخند می زند و می گوید"بعدش چه؟دوباره مدرسه باز می شود."می گویم"حالا کو تا پایان تعطیلات"و بعد انگار حرفم را باور نداشته باشم،با خود می گویم"این گذر عمر است و بعد حتما نوبت به موت و خاک کردنمان می رسد"ذوقم کور می شود در حالیکه می دانم سایه مرگ همیشه همراهم بوده است.کیف را کناری می اندازم و چادر اسلامی و ملی را گوشه ای پرتاب می کنم.دکمه های مانتو را باز می کنم و با خود می گویم"ولی هر چند هم کوتاه باشد،باز برای مدتی از شر مدرسه و این لباس عتیقه راحت می شوم.از شر نگهداری و تیمار دختران مردم هم راحت می شوم.می توانم برای سه ماه هم که شده مثل ملکه ها زندگی کنم"و بعد هزاران نکته ی منفی از مدرسه دختران در ذهنم ردیف می شود.اهمیتی نمی دهم.لباسها را شلخته روی جالباسی می اندازم و می گویم"بالاخره این انگشت شمار سالهای دبیری هم تمام می شود و این پرونده پوسیده را در زباله دان آموزش و پرورش خواهم انداخت"

Espantan چهارشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 3:1

رژیم

مدتها دنبال یک رژیم لاغری بودم و حالا که بدون رژیم میلی به خوردن غذا ندارم،باز نگران خود هستم.به مجلس عروسی دعوت شده بودم.نسبی باعث شده بود که دعوتم کنند وگرنه نه من علاقه ای به رفتن داشتم و نه شاید برای آنها رفتن و نرفتنم مهم بود.وارد حیاط که شدم غوغا بود.روی زمین موکت پهن کرده بودند و موکتها پر از خاک و آشغال بود.سفره های یکبار مصرف پهن بود.کودکان و زنها با سر و روی آراسته در حال خوردن غذا بودند.نمی دانم چطور می توانستند در آن محیط کثیف غذا بخورند؟داخل هال و اتاقها هم پر از آدم بود.عده ای نشسته بودند و عده ای هم در حال خوردن ولیمه عروسی بودند.مثل آدمهای غریبه در گوشه ای نشستیم.بلافاصله برایمان سفره پهن کردند .اصرارمان برای نخوردن غذا فایده ای نداشت.وادار شدیم در بین کودکانی که رژهای صورتی زده بودند و دستان خود را با حنا نقش و نگار کرده بودند،غذا بخوریم.با وجود آنکه مزه ی غذایشان عالی بود اما چند لقمه بیشتر نخوردیم.بعد از تماشای لباسها و جواهراتی که برای عروس تهیه کرده بودند،انگار حرفی برای گفتن نداشته باشیم ،زنها و کودکان را به تماشا نشستیم.رفت و آمد کودکان با کفش های خاکی به درون اتاقها روفرشی ها را خاک آلود کرده بود.پوست لواشک و شکلات هم به فرشها چسبیده بود.مدت زمان زیادی ننشستیم،واقعیت آن بود که من و همراهم بیش از یک ساعت نتوانستیم آن محیط را تحمل کنیم.به خانه که برگشتیم متوجه شدم که پوست لواشک به لباسم چسبیده و لکه شده است.برای پارچه آن لباس بیش از ۵ میلیون پول داده بودم..چند روز است که لباسم گوشه ای افتاده است.هنوز تلاشی برای شستن و پاک کردن لکه نکرده ام.سفره غذا که پهن می شود.یاد کودکان کثیف با دستان حنا زده و قرمز می افتم و نمی توانم غذا بخورم...

Espantan یکشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 3:35

هیجان

در انبار مدرسه که کمد وسایل ازمایشگاه را انبار کرده اند،مار آمده و بعد گم شده است.هر بار که وسیله ای را برمیدارم،دست و دلم می لرزد که بچه افعی ظاهر شود.دختران کوچک باشوق وادارم می کنند که کار با وسایل ازمایش را نشانشان دهم.می خواهند در مسابقه ای که آموزش برایشان ترتیب داده شرکت کنند.دستم به سیمی می خورد و جیغ می کشم.دختران نگران می شوند و بعد می خندند.باور ندارند که معلمشان چنین ترسو باشد.کنترل اوضاع را در دست می گیرم.در گرما و لابلای تلی از وسایل خاک گرفته و شاید آلوده به زهر خزنده،آزمایش ها ی کتاب را بررسی می کنیم و آخر خسته و درمانده می شوم.زنگ می خورد از شر انبار آلوده به افعی راحت می شوم.یک روز بعد از مسابقه دختران با آب و تاب از هیجان مسابقه و امتحان می گویند.خوشحال هستند و اطمینان دارند که مسابقه را برده اند.من از شادی کودکانه شان ،خرسند می شوم،با آنکه می دانم بردی در کار نیست.

Espantan پنجشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 5:25
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان