اسپنتان

آب

بعد از بند آمدن باران،اولین کار که کردم به قبرستان رفتم.می خواستم بدانم باران تا کجا پشته خاکی قبر عزیزانم را شسته و با خود برده است.محوطه آرامستان گل آلود بود.وقتی راه می رفتم ،منتظر بودم که هر لحظه زمین دهن باز کند و مرا هم چون درگذشتگان ببلعد.مقبره هایی که من دنبال نشانشان بودم، سالم بود.در مسیر حرکت به سوی مزار پدر،تعدادی از قبرها نشست کرده بود.به درون تعداد اندکی هم آب نفوذ کرده ،ولی معلوم نبود تا کجا راه یافته است.من ناتوانتر از آن بودم که همه آن سوراخ ها و آبراهه ها را سامان دهم.پرسه زدن یک زن در گورستان به خودی خود دور از عرف بود ،چه رسد به آنکه بیل و کلنگ دستش بگیرد و مسیر آب را سد کند.کسی که گورها را کنده بود،انگار هیچ علمی به ریاضی و مهندسی نداشته باشد،بی نظم فقط خندق کنده بود تا مردمان عزیزانشان را در آن چال کنند.باری از صراطی که برای خود چیده بودم،گذر کردم و به مقبره پدر رسیدم.یادم نمی آید که فاتحه خواندم یا نه؟ولی زود بازگشتم.راننده بی صبر منتظرم بود که مرا به خانه برگرداند.سردرد شده بودم.از رفتن زود هنگام رفتگان مستآصل شده بودم.نهیب درون لبخند بر لب از بازگشت همه به سوی خداست،سخن می گفت و من درک نمی کردم.آنسوی خیابان پیرزن سیاه پوش عصا به دست به راه خود می رفت.آخرین بار که او را دیده بودم.برایم از داستان مرگ پسرش گفته و آخر دستها را بالا برده و قاتلان را نفرین کرده بود.مردانی که پسرش را کشته بودند ،نمی شناخت و مخاطبش نامعلوم بود.در آخر سخن، از پیرزن ناشناس نام و نشانش را نپرسیده بودم و او به راه خود رفته بود.

Espantan جمعه سی و یکم فروردین ۱۴۰۳ 4:4

مقدمه

در خفی دو دختر و پسرش را عروس و داماد کرده بود.دخترها صاحب فرزند شده بودند و کودکان از آب و گل در آمده بودند.بعد این سالیان نمی دانم از سر بیکاری یا تفنن برای عیددیدنی آمده بودند.شیطان چندین بار وسوسه ام کرد که بپرسم بعد این همه سال چرا فیلشان یاد هند کرده و گذرشان به اینجا افتاده است؟اما نپرسیدم.نمی شد که مهمان را بابت آمدنش سرزنش کرد.سرد مثل یخ آمدن و رفتنشان را به نظاره نشستم.دیگر آن آدم سابق و خونگرم نبودم.گذر زمان آنها را برایم غریبه کرده بود.به وقت رفتن،زن مهمان دستم را فشرده و حلالیت طلبید.گفتم"چرا؟"نمی دانم چرا در جوابش به جای دستمال کشی و طلب دعای خیر،چرا؟گفته بودم.سوالی نگاهم کرد.گفتم"حلالید"و در دل با خود گفتم"بهتر است دور بعدی گذرتان به اینجا نیفتد.آدمی که در جشنها و مهمانیهایش قید کسی را می زند.بهتر است دیگر پشت سر را نگاه نکند و برای بازگشت مقدمه نچیند.

Espantan شنبه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۳ 3:26

فطر

شب از نیم گذشته و دنیا در سکوت عجیبی فرو رفته است.موذنها دستها را از ولوم بلندگوها برداشته و آنها را به حال خود رها ساخته اند.رمضان به سر آمده و فطر آمده است.در خلوت فطر ،وقتی شب به آخر رسیده و مردمان دست از سرمان برداشته بودند،پرسیده بود"این مراسم که بعد از فوت متوفی در اولین عید،مردمان به دیدار خانواده متوفی می روند،یک رسم دینی است یا نه؟"من انگار هزار فصل در این باب خوانده باشم و داغ دلم تازه شده باشد،می گویم"این رسم من درآوردی بلوچ است که به خانواده داغدار تحمیل کرده است.مردمان نه برای تهنیت که برای تماشای خانه ی بی فروغت می آیند.در حالیکه لباس های نو بر تن کرده و خود را هفت قلم آراسته اند،تا یادآوری کنند که عزرائیل فقط دختر تو را نشان رفته و رخت عزا را بر تن تو آویخته است...

Espantan جمعه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۳ 3:3

قدیسه

وقتی ایمان رنگ باخته باشد،شب قدر لامعنی می شود.امروز اولین روز مدرسه بعد از تعطیلات نوروز بود.پرونده اعمال همکاران یکی از یکی دیگر وزین تر بود.البته پرونده شب بیداریها،ذکر گفتن،نماز خواندن و قرآن خواندنها را می گویم.من نازک ترین پرونده اعمال را داشتم.آنقدر نازک که به نسیمی درهم می شکست.دوستم با خنده گفت"این دومین دور قرآن است.تو چند دور خوانده ای؟"گفتم"من هنوز در خم همان کوچه اولی جا مانده ام ،و به نظر می رسد که دو سر کمان به هم نخواهد رسید"حرفم را باور نکرد.در نگاه غلط اندازم قدیسه ای پنهان بود که او را وادار به شک و تردید کرده بود.زنها از شب بیداریها و اعتکافهایشان در مساجد سخن می گفتند.به نظر می رسید که دین بلوچ یک گام به عقب کشیده و اجازه داده بود که زنان با وجود پریود ،زار کودکان و داد مردان قدم در مکتب گذاشته و شب زنده داری کنند.

Espantan چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۳ 2:37

دمسه

از دنیای مجازی،فروشگاهی را یافته ام که پر از الگو،طرح و تابلوی نقاشی است.نخهای الوان دمسه و طرح های خاصی که سالها پیش آنها را از فروشگاه واقعی کنار تربیت معلم خریداری می کردم،از دل دنیای مجازی سر بیرون آورده اند.پارچه و نخ ها را دیروز از پست تحویل گرفتم.تمام خاطرات یکباره بر سر صحنه ریخته است.هنر و کاردستی را از بچه های بندر یاد گرفتم،در آنها ذوق و شوقی بود که در من بلوچ نبود.آن را به زور به خوردم دادند.تابلوهایی که از هنر دستان دختر دیروز بر جای مانده،هر تار و نقشش خاطره ای دارد.آنها را قاب گرفته ام و روی دیوار نصب کرده ام تا همیشه یادم بماند که آن نقش را من بر دل پارچه زده ام و زمانی هم در عالمی دیگر هم سیر کرده ام.طرح کشیدن و سوزن زدن بر دل پارچه،نور خاطرات قشنگ را منعکس می کند و اوضاع پریشان درون را سامان می دهد.

Espantan دوشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۳ 3:36

دروغ

دوباره الکترونها از بریدگی دستم وارد بدنم می شوند.این بار حتی نمی گذارند که ظرفها را آب بکشم.این بار هم گزش گزنده الکتریسیته را فقط من حس کردم.چراغ بدون سوی فازمتر هم روشن نشد.هر بار یکی از وسیله های برقی را از برق کشیدیم،تا ببینیم که این شوک الکتریکی از کجاست؟آخر به آبسردکن ختم شد.روایتش راحت است،اما هر بار که به شیر آب دست زدم و جریان را حس کردم ،بیشتر به ابن نتیجه رسیدم که جانم چقدر برای دیگری بی ارزش است.داستان را هر چه بپیچانم،باز واقعیت از گوشه ای سرک خواهد کشید و حقیقت را فاش خواهد ساخت.پدر هم که مرده است و نمی شود برایش شکایت برد و خدا به احدی ظلم نمی کند...

Espantan دوشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۳ 3:17

کاسه صبر

حتی به خودم زحمت نداده ام که روزه ها را بشمارم.که چه وقت از این عذاب خلاصی می یابم.ولی می دانم که هر روز که می گذرد ،صبرم کمتر می شود.فکر می کردم که فقط درصد ایمان من کمتر شده اما با تمام مونثها و مویه گرهایی که صحبت کرده ام به جز مذهبیون افراطی،بقیه از جایی به بعد کاسه صبرشان لبریز می شود و اکثر چاره ای نمی بینند جز آنکه نقش بازی کنند یا واقعی مریض شوند که از فشار رها شوند.کار طاقت فرسای آشپزخانه در رمضان درست دوبرابر می شود و اگر خانواده را تنبل بار آورده باشی فاتحه ات خوانده است.من فقط یک امروز را در این چاردیواری زندان بوده ام و فرصت نشده به خانه پدری بروم و از زمین و زمان و بیشتر از همه از زن بودن نفرت پیدا کرده ام و خوب می دانم که تمام این نفرتها ریشه در به هم ریختگی هورمونها دارد.با لبخند رو به او می گویم"اگر خود محمد هم بار دیگر ظهور کند و بگوید که ره این نیست،کسی حرفش را نخواهد پذیرفت.تغییر سخت و جانکاه است"در جوابم می گوید"هر کس ادعای پیامبری کند،کذاب است"

Espantan دوشنبه ششم فروردین ۱۴۰۳ 0:41

یکه تاز

به جز خروس ها که مغزشان قاطی کرده و ساعت بیولوژیک بدنشان بهم ریخته،ملاها هم در رقابت بر سر بیدار کردن مردمان خواب زده ،ولوم بلندگوها را بیشتر تاب داده اند و برایشان فرقی ندارد که آن مفلوک خواب زده ،کودک،بیمار،ناتوان یا غیرمسلمان باشد.دین برای همگان یکسان است و اگر هم نخواهند که روزه بگیرند،موظف هستند که گوش فرا دهند.از وقتی یادم می آید،داستان همین است.کوک ساعتها و تنظیم موزون تکنولوژی که گوش فلک را کر کرده ، نتوانسته کاری از پیش برد و جهل همچنان یکه تاز است...

Espantan جمعه سوم فروردین ۱۴۰۳ 4:13
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان