اسپنتان

مجله

بیشتر مردم می گویند که زنها از خرید کفش و لباس سیر نمی شوند.دنیای رنگین کفشها و لباسها زنها را چون دخترکان کوچک جذب می کند و نمی توان ذات و طبیعت را انکار کرد.در سفر به مرکز استان آنچه که مرا جذب کرد،رنگ الوان کفش و لباس نبود.آنچه جذاب بود،دکه روزنامه فروشی و بوی کاغذ کاهی بود.روزنامه و مجله ها از دور چشمک می زد و خاطرات نوجوانی را زنده می کرد.در روزگار دور من هر هفته منتظرچاپ جدید کیهان بچه ها و مجله اطلاعات هفتگی و ...بودم و وای از روزی که به هر دلیل مجله به دستم نمی رسید.انگار خط روند زندگی شخصیتهای داستانها را برای همیشه گم می کردم.ناچار صفحات ترحیم روزنامه ها را کنکاش می کردم یا عکس و معدل دختران و پسران تهرانی و شهرستانی را نگاه می کردم که خانواده هایشان برایشان چاپ کرده بودند.شاید منتظر بودم که یک روز معجزه شود ،عکس و معدل ۲۰ من هم چاپ شود.عکس دخترک بلوچ با آن مقنعه کج و تار موهایی که همیشه پیدا و لایق جهنم بود.در لابلای روزنامه ها،کتابها و مجله هایی که جلویم پهن بود،فقط یک مجله اطلاعات هفتگی خریدم.هر روز پسرم می پرسد"مامان مجله را خواندی؟"و جوابم منفی است.

Espantan چهارشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۳ 3:8

بی کله

اولین بار که به خاطر دانشگاه به سفر دور رفتم،وقتی از اتوبوس پیاده شدم احساس می کردم که به جز پدر،سر هم ندارم.حس آدم بی کله ای را داشتم که سرش را در پیچ در پیچ جاده ها جا گذاشته است.چندین روز درگیر حس گم کردن سر بودم و بعد مغزم پذیرفت که جایگاهش پابرجاست.امروز دوباره همان حس مزخرف زمانه دور را حس کردم.برا ازمایش خون به مرکز استان رفته بودم‌.به خودم فرصتی برای استراحت ندادم.صبح رفتم و شب به خانه بازگشتم.صبح که از خواب بیدار شده ام،دوباره از کله ام خبری نیست.باز آن را در سرازیری جاده جا گذاشته ام.دوستانم مسیرهای طولانی استان به استان را برای طلب دانش طی نکردند.در همین آبادی خودمان درس خواندند و خانم معلم شدند.همگی با تفاوت سابقه کار در یک طبقه،طبقه بندی شده ایم.فقط من مسیرهای بیهوده بیشتری پیموده ام.کابوسهای بیشتری دیده ام .سختی های بیشتری را تحمل کرده ام و آخر به این نتیجه رسیده ام که یک جای حساب و کتاب دنیا می لنگد.از لنگیدن گذشته،افلیج است...

Espantan پنجشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۳ 3:29

ریگ زرگران

در تپه شنی زرگران آن بالا که می رسی.دچار حسی دوگانه می شوی.حس صعود و پیروزی و همزمان با آن حسی درونی که یادآوریت می کند که دیگر جوان نیستی.خس خسهای سینه و تپش های سریع قلب تلقین می کند که بدن کم آورده است.باری وقتی نفسم در قالب افتاد،از آن بالا به چرخش کودکانی که خود را رها کرده و روی شنها غلت می زدند،چشم دوختم.کودکان در معنای واقعی آزاد بودند.عرف و دین آنها را بابت شادی کوتاهشون سرزنش نمی کرد.آن بالا انگار کیلومترها راه رفته باشم،مثل وقتی به بالاترین نقطه سرسره می رسی و بعد سُر می خوری ولذتی زود گذر را تجربه می کنی،دوست داشتم که رها سُر بخورم و به آن پایین برسم.اما اطراف ریگ زرگران شلوغ بود.به جز کودکان که در گیر بازی بودند،مردان و زنان زیادی دنیا را به تماشا نشسته بودند و سُر خوردن ناموزون یک زن ،می توانست جزئی از آن دنیای تماشایی و مضحک باشد.از خیر سُرخوردن گذشتم و آرام رو به پایین حرکت کردم.حرکت در سرپایینی آسان بود و در چشم برهم زدنی به انتها رسیدم.دیگر له له نمی زدم.مغرب که شد زنگ تفریح و سرگرمی به آخر رسید.حسی درونی می گفت که نوبت آدمها به سر آمده و پاس از ما بهتران شروع شده است.این فقط حس و خیال من بود.ماشینها و آدمها هنوز در حال رفت و آمد بودند...

Espantan چهارشنبه دهم مرداد ۱۴۰۳ 1:43
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان