چای تازه دم
سالها قبل وقتی مجبور بودم در صبح های سرد زمستان به مدرسه بروم،حسرت زندگی ساده و بدون دردسر زن همسایه را می خوردم.بیشتر دوست داشتم کنار چراغ نفتی بنشینم و بدون فکر و خیال چای بنوشم یا کتاب بخوانم به جای آنکه پرستار دختران مردم باشم و با آنها سروکله بزنم و تدریس بیهوده کنم.الان هم هنوز همان آش و همان کاسه است با این تفاوت که پسر زن همسایه در یک روستای دورافتاده معلم شده و مادر همراه پسرش رفته است.چرخ روزگار او را به جایی دورتر تبعید کرده و دیگر دلیلی برای حسرت نمانده و سکوت مطلق حاکم است.