خسته
از حیاط خانه بوی سیگار می آید.درها را قفل و زنجیر می کنم.زنهایی که در پرسه دیدم،آنقدر در مورد دزدی و آدمکشی حرف زده اند که ترس به دلم افتاده است.از در خانه که وارد می شوم هر لحظه انتظار دارم که ترور شوم.افکار نابسامانم می گوید که یک معلم می تواند هزاران شاگرد و به همان نسبت هزار دشمن داشته باشد.با آنکه دخترها بارها گفته اند که معلمها را دوست دارند اما یک درصد هم احتمال نمی دهم که دانش آموزی بتواند معلمی را دوست بدارد.شاید واقعیت آن باشد که نه من و نه آنها ،نمی توانیم همدیگر را دوست داشته باشیم.چگونه می توان آدمی را که به زور پای درس و مشقش نشسته ای دوست بداری یا برایش احترام قائل شوی؟