اسپنتان

طلسم

ماهاتون آخرین جرعه چای را سر می کشد و می گوید"مردم می گویند:فلانی سرطان گرفته و بچه هایش به کسی اجازه نمی دهند،او را ببینند.تو به دیدنش رفتی؟"گفتم"بله ولی سرطان نداشت.حالش خوب بود.مثل من و تو و هزاران دیگر"لبخند می زند و می گوید"در دهان مردم را نمی شود گل گرفت.اما می دانی دکتر درمانگاه چه گفته؟سرطان مسری نیست ولی کرونا و سل زود سرایت می کند"بعد فکری می کند و در ادامه می گوید"در سالهای دور بیماری سل درمان نداشت.همسایه ما زنی پاکستانی داشت.در یکی از سفرهایش او را به اینجا آورد.من دختربچه کوچیکی بودم ولی یادم هست که زن و بچه هایش مریض شدند.خدا می داند که از اول مریض بودند یا همینجا بیمار شدند؟هیچکس از ترس بیماری به خانه شان نمی رفت به جز من و چند کودک دیگر که از سر کنجکاوی به خانه شان می رفتیم.آن زن پاکستانی و دو کودکش مردند.از میراثشان یک سنجاق طلا به عمه شان رسید.نمی دانم راست بود یا دروغ ولی مردمان همان زمان که آنها را دیده اند،گفتند که از همان سنجاق بیماری به عمه و فرزندانش منتقل شد و همگی وفات کردند.حتی بعضی ها می گفتند که آن سنجاق طلا طلسم بوده و آنها را به کام مرگ کشانده است"می خواهم ماهاتون دست از داستان سرایی در مورد سل بردارد،می گویم"تو هم به دیدن زن همسایه رفتی.پس چرا سل نگرفتی؟"لبخندی می زند و می گوید"خدا هر مدل توانا است.حتما در تقدیر من و آن چند دختری که به خانه شان رفتیم،چیز دیگری به جز بیماری و مرگ نوشته بود"

Espantan پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۴ 3:39

همشهری

دانشگاه که رفتم مثل گوسفندی بودم که از گله رها شده است.خسته و سر در گریبان غم که چرا تنها به این شهر دور آمده ام؟!محتاج دیدار یک همشهری بودم و کسی را نیافتم و آخر خود را با آن دختران غریبه وفق دادم.سال بعد همولایتی را که دنبالش بودم ،پیدا کردم.همراه پدرش برای ثبت نام آمده بود.اما من با دختران غریبه دوست شده بودم .دیدن آن دختر برایم اهمیتی نداشت.هم رشته و هم سن و سال نبودیم و انگار ژنهایمان هم با هم نمی خواند.بعد از احوال پرسی او را تا در خوابگاهش همراهی کردم و دیگر سراغی از او نگرفتم.او از من چالاکتر بود و به نظر می رسید که احتیاجی به من ندارد.شاید هم برداشتم غلط بود.گاه در حیاط بزرگ مرکز او را می دیدم ،دوستانی پیدا کرده و خوشحال بود.بعد از پایان درس،دیگر او را ندیدم.انگار برای خدمت به شهر دیگری رفته بود.سالهاست که از او بی خبرم و دیروز در پیج اینستاگرام یک همشهری،خبر فوتش را دیدم.نمی دانم به چه دلیل در این سن و سال وفات کرده؟فقط از دیروز است که آن دخترک بلوچ با خاطرات تربیت معلم جلوی چشمانم رژه می رود و خوراک و خواب را از چشمم ربوده است.برایش فاتحه هم خوانده ام ولی خاطرات کنار نمی رود.

Espantan شنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۴ 5:42
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان