اسپنتان

تابلو

تابلوی سوزن دوزی که با نخ های ابریشم دوخته ام ،تمام شده است.آن را روی میز تحریر گذاشته و به طرح و نقشش زل زده ام.خاطرات گذشته برایم زنده شده است.وقتی پدر از دنیا رفت.در آن چهار روز پرسه که عجوزه ها در خانه مان گرد هم آمده بودند تا سوگواری کنند.تابلوهای سوزن دوزی که بیشترشان طرح گل و گندم بود و در هال آویزان بود‌، از جا کَندند و در انباری گذاشتند.آن تابلوها با فوت پدر در انباری بایگانی شد.من یک شبه حامی بزرگ را از دست دادم.دلیل کار مونث ها را هرگز نفهمیدم.هنوز هم وقتی پدری می میرد به تاراج تابلوها فکر می کنم و به دنبال ردپایی از رسم کهنه می گردم و آنچه به دنبالش هستم نمی یابم.بعدها که قدرتمند شدم و دست و پایم را جمع کردم،آن تابلوهای به تاراج رفته را جمع اوری کردم.گرد و خاکشان را زدوده و دوباره بر دیوارها آویختم.اما انگار دیگر برایم جلوه ای ندارند.از عزرائیل و عجوزه ها نفرت خاص دارم و روزی زهرم را خواهم ریخت...

Espantan جمعه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۳ 4:3

تعطیلات

تعطیلات آغاز شده و من از همین روزهای اول خسته و کسل هستم.انگار تمام خستگی های دنیا در لحظه سرم آوار شده است.لیست کتابهایی که با خود قرار گذاشته بودم تا بخوانم،گوشه ای خاک می خورد.وقتی از پس کتاب خواندن بر نمی آیم.به سراغ فیلمها می روم.فیلمهای تخیلی و جادوگری را که داسنانش در قصرهای مرموز و متروک است،دوست دارم.ساعتها می توانم به صفحه جادو زل بزنم و زمان را به هدر بدهم.دجال یک چشمی که بی بی می گفت در آخرالزمان ظاهر می شود،به نوعی ظهور کرده و از کار بیکارم کرده است...

Espantan چهارشنبه بیست و سوم خرداد ۱۴۰۳ 4:18

تولد

با پیغام و پیک آخر وادارم می کنند که به دیدار مادر و نوزاد تازه متولدش بروم.حال و هوای خانه شان با اینجا فرق دارد.اینجا پیش از سال نو با درس و امتحان و کنکور آغاز شده و به نظر می رسد که نمی خواهد به آخر برسد.مثل حس مردن پیش از وقت موعود است.شاید هم حس آبی سرابی پنهان است که در دل می دانی حقیقت ندارد.رنگ خاکستری تابلوها پر از حس مردگی موزه ها است.من خاک گل کوزه گران و برگهای خشکیده نخلها را در قالب هنر دست هنرمندان در لایه های کم رنگ تمدن کنار هم چیده ام و در تکرار دیدار هر روزه اش از این چیدمان تکراری نفرت پیدا کرده ام.شاید این احساس حاصل درهم ریختگی هورمونها باشد و شاید هم حس نزدیک شدن به لحظه موت است.پذیرایی در جشن تولد در ظروف لبه طلایی انجام شد.در هر لیوان و بشقابی اثری از رنگ طلایی پیدا بو د که چشم را می زد.من در سکوت مطلق درونم آنها و اینها را مقایسه می کردم.نوزادی که متولد شده بود،حس راکد زندگی را به جریان انداخته بود.حسی که سالهاست در خانه ما رنگ کهنگی گرفته است.به هنگام خداحافظی وادارم کردند که نوزاد را ببینم.حس واقعی معصومیت در وجودش جاری بود...

Espantan یکشنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۳ 3:3
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان