تابلو
تابلوی سوزن دوزی که با نخ های ابریشم دوخته ام ،تمام شده است.آن را روی میز تحریر گذاشته و به طرح و نقشش زل زده ام.خاطرات گذشته برایم زنده شده است.وقتی پدر از دنیا رفت.در آن چهار روز پرسه که عجوزه ها در خانه مان گرد هم آمده بودند تا سوگواری کنند.تابلوهای سوزن دوزی که بیشترشان طرح گل و گندم بود و در هال آویزان بود، از جا کَندند و در انباری گذاشتند.آن تابلوها با فوت پدر در انباری بایگانی شد.من یک شبه حامی بزرگ را از دست دادم.دلیل کار مونث ها را هرگز نفهمیدم.هنوز هم وقتی پدری می میرد به تاراج تابلوها فکر می کنم و به دنبال ردپایی از رسم کهنه می گردم و آنچه به دنبالش هستم نمی یابم.بعدها که قدرتمند شدم و دست و پایم را جمع کردم،آن تابلوهای به تاراج رفته را جمع اوری کردم.گرد و خاکشان را زدوده و دوباره بر دیوارها آویختم.اما انگار دیگر برایم جلوه ای ندارند.از عزرائیل و عجوزه ها نفرت خاص دارم و روزی زهرم را خواهم ریخت...