اسپنتان

نعل

رو به غروب خورشید ،جایی که روز به آخر می رسد،دکانی ست که دیوارهای کاهگلش،سیاه شده است.دربش چوبی و کنده کاریهای ظاهرش متعلق به این عصر نیست.درون دکان،کوره آهنگری با آتشی که زبانه می کشد،هویدا است.مردی با چکش سنگینش بر آهن سرخ می کوبد و اثری نو خلق می کند.اطرافش پر از داس و تبرهایی ست که زیر نور زرد لامپ می درخشد.گویی حکایت سعدی "به دست آهن تفته کردن خمیر به از دست بر سینه پیش امیر"از دل دفترهای کهن زنده شده و به سخن در آمده است.این دومین بار است که گذری از کنار در دکانش عبور کرده ام و هر بار با خود فکر می کنم که چرا آن مرد یک نعل اسب برای خود نمی سازد تا در شانس و دولت به رویش باز،و از مشقت کار رهایی یابد؟

Espantan جمعه بیست و سوم دی ۱۴۰۱ 2:3

مهارت

رو به شرق،بعد از گذر از مقبره سلطان در سمت راست،راهی فرعی نمایان می شود.مردی خط سفید راه را گرفته و به راه خود می رود.هوا سرد است و سوار خبر از حال پیاده ندارد.بعد از آن، خط جاده سفید و بکر است.گویی گذر رهگذرها به آن مسیر پر آشوب نرسیده است.باران نم نم باریده و به جز خیسی خاک،خبری از جویبارها نیست و گاه در جایی به شوره زار ختم می شود.می توان در رویاها تصور کرد که به جای نمک، سفیدی برف است.در شوره زار رو به جاده پرنده ای همرنگ خاک پر می زند و در اندک زمانی گم می شود.در جایی که به نظر می رسد به جز خط معلوم راه ،اثری از آدمها نیست.کپرمانندی ظاهر می شود.از دور معلوم است که سازنده اش ،ماهر بوده است.راه فرعی منتهی به کپر را در پیش می گیریم.در آن برهوت حدس آنکه درون کپر آدمیزاد نیست،راحت است. ترسی درونی و زنانه ،سرزنشم می کند که تو اینجا چکار می کنی؟دور پناهگاه رهگذران را پلاستیک ضخیم پیچیده اند،که باد نفوذ نکند.اما طوفان و خورشید قسمتی از روکش پلاستیکی را پاره کرده است.درب چوبی کپر ،سقوط کرده و زحمت استاد سازنده رابه هدر داده است.داخل کپر خیس باران است.ردی از آتش و خاکستر در گوشه ای بر جای مانده است.باد از لابلای چوب ها و حصیرها می گذرد و صدای زوزه اش را دوچندان می کند.حصیر و چوبها از جای خود تکان نخورده و شکل طاقدیس کپر را گرفته ،منظم خشکیده اند و باز مهارت سازنده را به رخ می کشند.از لابلای چوبهای خشکیده ،رو به افق غروب خورشید نمایان است و وقت رفتن و نماندن را اعلام می کند.

Espantan یکشنبه یازدهم دی ۱۴۰۱ 3:44

آتش

در خانه پدری دور از قیل و قال لشکر،بساط بخاری هیزمی دوباره به راه شده.چوبهای خیس شده زیر نم نم باران به سختی آتش می گیرد اما شعله ور که می شود،خشک و تر نمی شناسد.تماشای اسارت آتش جذابیت خاص خود را دارد.شاید هم گوشه ای از زندگی درگذشتگان را تداعی می کند.به یاد ندارم که در دور کودکی در این خانه بخاری هیزمی بسوزد.پدر فرصتی برای جمع آوری هیزم نداشت و مثل من اسیر مدرسه بود.بخاری نفتی هم می توانست خانه را در یخبندان بهمن گرم کند.من از همان کودکی از سرما نفرت داشتم.دل کندن از خانه گرم و قدم گذاشتن در کلاسهای سرد در زمستان ،سختی ویژه خود را داشت و لرزه به جان آدم می انداخت.تکنولوژی از اوج گذشته و هنوز سردی حجره های درس پابرجاست.گویی در دور سرگردان ادوار ،چرخیده و دوباره به جای اول بازگشت خورده است.هنوز نفت است که می سوزد ،اینبار در هیات و شکلی دیگر ،که به نظر ایمن تر می رسد.آخرین تکه شاخ خشکیده نخل که خاکستر می شود،اسارت آتش به پایان می رسد.بدنه بخاری سرد می شود و دنیا از سر یخبندان می شود.

Espantan یکشنبه یازدهم دی ۱۴۰۱ 2:51
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان