اسپنتان

امید

در چندین کلاس پرجمعیتی که تدریس می کنم،تعداد انگشت شماری دانش آموز وجود دارد که واقعا علاقمند به درس و مدرسه باشند.بقیه انگار برای هدر دادن زمان و سرگرمی آمده باشند،در دنیایی دیگر سیر می کنند.گاه نوعی نا امیدی به آدم دست می دهد و گاه آدم با خود فکر می کند که"خب تو که درس خواندی به کجا رسیدی که آنها قرار است برسند؟"و بعد با خود می گویم"شاید به آن قله قاف که انتظار می رفت ،نرسیدم ولی بی هیچ هم نشدم"امروز دو شاگرد باهوش از مدرسه ای دیگر به خانه مان آمده بودند تا درس و نکته بیاموزند.نمی دانم چه کسی آدرس خانه ما را به آنها داده بود؟ولی به هر صورت آمده بودند.دخترها ساده و بدون آرایش بودند و موبایل دستشان نبود.کتابهایشان کهنه شده و معلوم بود که زیاد صفحه خورده اند.بدون اجبار و با شوق به مطالب گوش می کردند.در دل آنها را تحسین کردم و نمی دانم چرا امیدوار شدم؟

Espantan شنبه دهم خرداد ۱۴۰۴ 3:34

دعوت

فکر می کردم شلوار سیاه و پیراهن بلوچی رنگین پوشیده است،اما در اصل،فقط مچ تا زانو را سیاه پوشیده و شاید با کش محکم کرده بود.نوعی حجاب بود که پاچه سوزن دوزی و رنگین شلوارش پیدا نباشد.یاد مهمانان فارسی افتاده بودم.برایم گفته بودند،وقتی انقلاب شده،در روزهای گرم سال تحصیلی ،زمانی که تحمل گرمای مانتو و شلوار را نداشته اند.جوراب شلواری و نیمه شلوارهایی از مچ تا زانو پوشیده اند،تا به مرور زمان به پوشش اجباری و جدید عادت کنند.در ذهن خلاقیت آنها و اینها را مقایسه می کنم و از هر دو دور می شوم.سکوت را می شکند و می گوید"به جز آنکه دلم برایت تنگ شده،آمده ام تا دعوتت کنم این هفته به جلسه مکتب بیایی،تا بیشتر با هم صحبت کنیم.تو حتما باید در این جلسات شرکت کنی!باور کن پشیمان نمی شوی"لبخند می زنم و می گویم"باشد اگر شد می آیم !"و در دل می دانم که هرگز نمی شود.من به راه راستی که او می گوید،هدایت نخواهم شد و عزلت جهنم را به جان خواهم خرید.

Espantan جمعه دوم خرداد ۱۴۰۴ 4:55
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان