دعوت
فکر می کردم شلوار سیاه و پیراهن بلوچی رنگین پوشیده است،اما در اصل،فقط مچ تا زانو را سیاه پوشیده و شاید با کش محکم کرده بود.نوعی حجاب بود که پاچه سوزن دوزی و رنگین شلوارش پیدا نباشد.یاد مهمانان فارسی افتاده بودم.برایم گفته بودند،وقتی انقلاب شده،در روزهای گرم سال تحصیلی ،زمانی که تحمل گرمای مانتو و شلوار را نداشته اند.جوراب شلواری و نیمه شلوارهایی از مچ تا زانو پوشیده اند،تا به مرور زمان به پوشش اجباری و جدید عادت کنند.در ذهن خلاقیت آنها و اینها را مقایسه می کنم و از هر دو دور می شوم.سکوت را می شکند و می گوید"به جز آنکه دلم برایت تنگ شده،آمده ام تا دعوتت کنم این هفته به جلسه مکتب بیایی،تا بیشتر با هم صحبت کنیم.تو حتما باید در این جلسات شرکت کنی!باور کن پشیمان نمی شوی"لبخند می زنم و می گویم"باشد اگر شد می آیم !"و در دل می دانم که هرگز نمی شود.من به راه راستی که او می گوید،هدایت نخواهم شد و عزلت جهنم را به جان خواهم خرید.