اسپنتان

کلیسا

شب از نیم گذشته و به سحر رسیده است و من غرق تماشای کارتون بابا لنگ دراز هستم.اطرافم آشفته بازار است.تلاشی برای نظم دادن اشیا نمی کنم."جودی با لباس فاخر قدم در خیابانی فقیر نشین می گذارد که در گذشته دور جلوی در کلیسایش رها شده است."نمی دانم چرا با دیدن کلیسای دربسته،یاد تربیت معلم می افتم.در خیابان پشتی جایی که سالها قبل درس می خواندم.محله ای قدیمی قرار داشت.بچه ها می گفتند،بیشتر زرتشتیها در آنجا زندگی می کنند.وقتی از پشت میله های پنجره به در آن خانه ها چشم می دوختم،دلم می خواست که از نزدیک در آن کوچه ها قدم بزنم یا وارد یکی از آن خانه ها شوم ولی هرگز موفق نشدم.تربیت معلم قوانین سخت گیرانه و خاص خودش را داشت و حق نداشتیم هر جا عشقمان کشید برویم.استقلالی که برایمان تعریف کرده بودند،حد و مرز خاص خودش را داشت.گرچه حق نداشتیم به آن محله برویم،ولی تا دلمان می خواست،می توانستیم به مهدیه برویم و به سخنرانی آخونده ها گوش کنیم و چای تلخ بنوشیم.زنان سخنران استادهای اخلاق خوبی بودند.بیشتر در مورد اخلاق و منش اسلامی سخن می گفتند و ذکرهای خاص را برای حل مشکلات آموزش می دادند.مثلا اگر تا چهل شبانه روز ،هر روز هزار صلوات بفرستی به یکی از آرزوهایت می رسی.من کمتر به روز چهلم می رسیدم و ذکر را نیمه کاره رها می کردم و از خیر آرزو می گذشتم،اما دوستان سیده ای داشتم که ذاکرین قهاری بودند.هرگز از آنها نپرسیدم که بعد از آن چله نورانی چه آرزویی کردند و آیا برآورده شد یا نه؟بعدها که درسهایمان تمام شد و پیش شماره تلفن شهرها تغییر کرد ،آن دخترها را گم کردم و در حقیقت تلاشی برای یافتن دوباره شان نکردم...

Espantan یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ 3:52
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان