اسپنتان

سراب

می گوید"کلپورگان برایت خانه کعبه شده،اگر به زیارتش نروی ،روزگارت نمی گذرد"بی آنکه پاسخی دهم به سخنش فکر می کنم و با خود حساب می کنم"به جز کارگاه سفال که زنها و کودکان ،صاحبان واقعیش هستند،چیز چشمگیر و خاصی ندارد.نخلستانش که دیده ام پر از درختان کهن و رو به موت است و شهرکی کوچک رو به جاده مرزی که استراحتگاه سوختبران و مرزداران شده است "و دیگر چیزی،از کعبه ای که او از آن سخن می گوید،به ذهنم نمی رسد.به جز مسیری که رو به طلوع است و می پنداری،که تو را به سرمنزل مقصود می رساند و در دل می دانی ،که خط پایان ،سراب است...

Espantan دوشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۱ 3:25

زاویه

در مسیر حرکت رو به آرامستان،وقتی از کنار زباله ها و آشغالهای انبارشده در انتهای کوچه ها عبور می کردیم،حسی ناشناخته و درونی می گفت که "تو دیگر متعلق به این کوچه پس کوچه های خاکی نیستی!"شاید برق کفش و لباسم با آن کوچه خاکی و تل خاکروبه نمی خواند.باید یک دور کنار آن دخترک موفرفری که به زحمت، خاک لباس چرکینش را می تکاند،می نشستم و از زاویه دید او به تل خاکروبه ها می نگریستم.در میان آشغالها می توانستی،سر بطری نوشابه،دکمه های شکسته،تکه پارچه های رنگین،تکه چوب و نخ های رنگارنگ پیدا کرد و بادبادکی برای پرواز خلق کرد.بادبادکی که در سرزمین کودکی جا مانده.پسرم گفت"داخل آن مغازه نیمه تاریک را که با نور لامپ زرد روشن شده بود،دیدی؟"گفتم"نه!"گفت"یک دکان قدیمی بود که تخمه ها را با ترازوی وزنه ای ،وزن می کرد و می فروخت.مثل سوپرمارکت سر خیابان نیست که ترازوی دیجینال داشته باشد.دکانش بوی خاصی می داد.گفتم"بوی ادویه و تنباکو؟"گفت"نمی دانم یعنی تا به حال حس نکرده ام."در دوراهی آخرین کوچه که رو به خیابان باز می شود.صدای پارس سگی به گوش می رسید.حدس اینکه بیرون یا داخل خانه است،سخت بود.گفتم"بیا از خیر رفتن به آرامستان،بگذریم"گفت"بیا کمی جلوتر برویم.اگر سگ بیرون باشد ،خودش را نشان خواهد داد."جلوتر که رفتیم،صدای واق واق سگ قطع شد.هر لحظه انتظار داشتم که غافلگیرمان کند و جلویمان بپرد، اما خبری نشد.به خیابان اصلی رسیدیم.درهای گورستان باز بود.تعداد کج گورها زیادتر شده بود.مردی کنار مزاری به نماز ایستاده و خدا را عبادت می کرد...

Espantan شنبه بیستم اسفند ۱۴۰۱ 2:32

ملاقاتی

فصل سرما به آخر رسیده و خبری از باد سرد شمال نبود.من دور از هیاهوی لشکر به سنگریزه های مزار پدر چشم دوخته بودم و به نظر فاتحه می خواندم.پسرم گفت"سعی کن خودت را کوچک کنی و پشت قبر قائم شوی"پرسیدم"چرا؟"گفت"مردی از آنطرف به سوی ما می آید و ممکن است،اعتراض کند"گفتم"به اون چه!مگر مفتش قبرستان است؟"گفت"مگر نگفتی که زنها حق ندارند به آرامستان بروند؟"از اینکه با یک سخن ،به اواین همه استرس وارد کرده بودم ،برای خود متاسف شدم .سر را بلند کردم تا ببینم ،کدام مفتش را می گوید.مردی سفیدپوش به راه خود می رفت.می توانست مفتی،مفتش یا یک رهگذر باشد.آنسوی گورستان لشکری از سگهای ولگرد،پرسه می زدند.گفتم"وقت ملاقات تمام شد.فاتحه بخوان تا راه آمده را برگردیم."گفت"به همین زودی؟"گفتم"از دیدار دوستان دقیقه ای هم غنیمت است.خورشید را نگاه کن.رو به غروب است."بلند شدیم و از مسیری مخالف سگها به راه افتادیم.باران چند روز قبل که بر گورستان باریده بود،جویبار شده و در مسیر حرکتش به داخل زمین فرو رفته بود.از میان مزارها گذشتیم و به در اصلی رسیدیم گفت"آن سگها را دیدی؟هیچکدام از روی آن قبر وسطی رد نشدند و لگدش نکردند."گفتم"آنها حیوان تر از آن هستند که احترام مردگان را نگه دارند."

Espantan جمعه نوزدهم اسفند ۱۴۰۱ 3:1

شعبان

هر سال شعبان که به نیم می رسد.سفره ی قلندر لعل شهباز پهن می شود.فرقه و گروهی خاص ترجیح داده اند که امشب تولد عارف نامی ملقب به قلندر باشد و پاره ای آن را به جشن خاص تولد حضرت مهدی ،نسبت داده اند.غذا دستپخت ماهاتون است و مزه ی غذاهای دوران کودکی را می دهد.برایم سفره پهن کرده و رو به رویم نشسته است.هر لقمه که در دهان می گذارد ،از محاسن شعبان می گوید.از داستانها و حکایتهایی که دیده و شنیده ،پرده برمیدارد و از چرخ گردون سخنها می گوید.طبق معمول سرتاپا سیاه پوشیده و رنگ چهره اش بازتر شده است.انگار غصه ای از دلش برداشته شده و به جایش شادی نشسته است.می گوید"شوهرم را یادت هست؟"می گویم"بله یادم هست"می گوید"چهارده ،یکی است"و لفظ یکی را با شوقی خاص بیان می کند.انگار پرسش ذهنم را خوانده باشد در ادامه می گوید"یعنی مادرشوهرم ۱۴ اولاد داشته و فقط همین یکی به ثمر نشسته است.مادرش آن پسر را می پرستید.مادر و پسر هر دو زیبارو بودند،آنقدر که مثل زنان طایفه بودند"در فکر فرو می رود و انگار چیزی یادش آمده باشد،می گوید"تا سرد نشده غذایت را بخور.آن روزها مثل امروز سرد و سکوت نبود.همسایه ها از عصر دور هم جمع می شدند.یکی گوشت را می شست و دیگری پیاز خرد می کرد و هر کس کاری انجام می داد و دست را رنجه می داد که ثوابی ببرد.در یکی از همان سالهای دور که تو هنوز به دنیا نیامده بودی،هر دو چشمم تار شد.کور شده بودم.آن روزها مثل امروز دوا و دکتر نبود.مرا پیش ملا بردند.ملا وردی خواند و بر لیوانی آب فوت کرد.من نیم آب را خوردم و با نیم دیگر چشمهایم را شستم.چشمم در جا روشن شد.بعد از آن دیگر چشم درد نشدم.مادرشوهرم قول گرفت که به پاس آن، هر سال در مراسم پختن غذای نذری شرکت کنم و هر سال شرکت کرده ام،چه اینجا و چه کلپورگان که سرود و ساز می نوازند.تا به حال ساز دیده ای؟وقتی نوازندگان ساز می زنند.در دل انسان دریچه ای باز می شود که به او رنگ جاودانگی می دهد.من همان حس آشنا و ابدی را بسیار دوست داشتم."

Espantan چهارشنبه هفدهم اسفند ۱۴۰۱ 0:5

رنگین کمان

وارد خانه که می شوم،یک طناب لباس رنگی با دوختهای الوان ،جلویم سبز می شود.لبخند روی لبم می آید و خستگی کار یادم می رود.آن لباسها متعلق به خودم است و بارها آنها را پوشیده ام،ولی باز دقایقی مکث می کنم و به ردیف دوختها و رنگها چشم می دوزم.به آخرین نقش که می رسم ،دنیای رنگها به آخر می رسد.نگاهم به ترکیب سیاه در سیاهی که پوشیده ام ،خشک می شود.بر دل سیاه شیطان لعنت می فرستم.عرف درون شروع به سخنوری می کند و قوانین را یکبار دیگر برمی شمارد.در مفاد عهدنامه اش ،آن ردیف رنگین پشت سر که با وزش باد به رقص در آمده ، جایی ندارد.

Espantan سه شنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۱ 3:10

نفرت

سرما خورده ام و در دل می دانم که فقط یک سرماخوردگی ساده نیست.به نظر تمام اصول بهداشتی را رعایت کرده بودم اما کودکانی که مهمان خانه مان شده بودند،بی ماسک چنان سرفه می کردند که مرز تهوع می رسیدند.مادرها بی خیال و فارغ از کودکان مریض سوزن دوزی می کردند.انگار صدای سرفه کودکان را نمی شنوند یا برایشان عادی شده بود.من از دیدن کودک مریض چندشم می شد و دوست داشتم که صله رحم به آخر برسد و آنها به خانه شان برگردند.عاقبت راضی شدند که بروند و رفتند.اما ویروس را بر جای گذاشتند.یاد حرف پیرزن همسایه افتادم.گفته بود"مریضی را چه کسی برای آن کودکان آورده است؟و چه کسی برای تو خواهد آورد؟"برای او هر چه از داستان ویروس و باکتری بگویی،باز به همان نقطه اول خواهد رسید و تو را به جایی خواهد رساند که از ترس کفر و ایمان و میزان سکوت اختیار کنی.در مطب دکتر وقتی در صف انتظار ایستاده بودم،باز آن مهمان و کودکش را دیدم.احوالم را پرسید.نمی خواستم هیچ پاسخی بدهم و به ناچار پاسخ دادم و باز پیرزن درون سوال تکراری اش را ممتدد برایم تکرار خواهد کرد و من در دل بر دل سیاه شیطان لعنت خواهم فرستاد.

Espantan چهارشنبه سوم اسفند ۱۴۰۱ 1:15
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان