نفرت
سرما خورده ام و در دل می دانم که فقط یک سرماخوردگی ساده نیست.به نظر تمام اصول بهداشتی را رعایت کرده بودم اما کودکانی که مهمان خانه مان شده بودند،بی ماسک چنان سرفه می کردند که مرز تهوع می رسیدند.مادرها بی خیال و فارغ از کودکان مریض سوزن دوزی می کردند.انگار صدای سرفه کودکان را نمی شنوند یا برایشان عادی شده بود.من از دیدن کودک مریض چندشم می شد و دوست داشتم که صله رحم به آخر برسد و آنها به خانه شان برگردند.عاقبت راضی شدند که بروند و رفتند.اما ویروس را بر جای گذاشتند.یاد حرف پیرزن همسایه افتادم.گفته بود"مریضی را چه کسی برای آن کودکان آورده است؟و چه کسی برای تو خواهد آورد؟"برای او هر چه از داستان ویروس و باکتری بگویی،باز به همان نقطه اول خواهد رسید و تو را به جایی خواهد رساند که از ترس کفر و ایمان و میزان سکوت اختیار کنی.در مطب دکتر وقتی در صف انتظار ایستاده بودم،باز آن مهمان و کودکش را دیدم.احوالم را پرسید.نمی خواستم هیچ پاسخی بدهم و به ناچار پاسخ دادم و باز پیرزن درون سوال تکراری اش را ممتدد برایم تکرار خواهد کرد و من در دل بر دل سیاه شیطان لعنت خواهم فرستاد.