اسپنتان

چرخ گردون

در سالهای دور کودکی با هم همکلاسی بودیم.پدرش برایش کامپیوتر خریده بود و اتاق مجزا داشت.هر روز در مدرسه از لیست جدید وسایل اتاقش برایم تعریف می کرد.در آن سالها من اتاق جدا نداشتم .برایم عجیب بود که چطور می تواند در آن اتاق بند شود و کتاب بخواند یا پشت میز کامپیوتر بنشیند.من بیشتر روزها همراه برادرم از دیوارهای کوتاه و بلند بالا می رفتم تا به پشت بام برسم و برای کبوترها دست بزنم و تعداد ملق هایشان را شمارش کنم.گاه همان پشت بام کاهگلی کتاب درسی هم می خواندم یا در آشپزخانه،آشپزی می کردم.بعد از دوره راهنمایی مسیرمان از هم جدا شد.من رشته تجربی رفتم و او انسانی را برگزید.دیگر او را کمتر می دیدم و بعدها ,آن صمیمیت جزو خاطرات شد.امروز در جشن عروسی دختر همسایه او را دوباره دیدم.انگار در خط دین رفته باشد،چادر سیاه اسلامی به سر داشت.هیچ طلا یا آرایشی نداشت.لباس معمولی بر تن داشت.من برعکس او بودم.تا جایی که سن و شغل و عرف اجازه داده بود به خودم رسیده بودم.شاید باور کرده بودم که عقل مردم به چشمشان است.کنار هم که نشستیم،احوالش را پرسیدم.او هم معلم شده بود ولی نمی دانم چرا آنقدر ساده به مجلس عروسی آمده بود؟می خواستم در مورد آن رایانه و ردیف قفسه های کتاب و رمانهای عاشقانه اش بپرسم ،که با آنها چکار کرد؟ولی سکوت کردم.و او انگار گوش شنوای دوران نوجوانیش را یافته باشد،برایم از روزگار جدیدش گفت.به قول ماهاتون از همانجا شروع کرد که"مهدی برگهای نخل را برید"هرگز رمز این مثل ماهاتون را متوجه نشدم.شاید به نوعی اشاره به سرآغاز زندگی آدم دارد...

Espantan دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ 2:1
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان