اسپنتان

کوچ

به دوره راهنمایی که رسیدیم،آنها از این دیار کوچ کردند و به نوعی دوستی کودکانه مان به آخر رسید.گاه از دخترعمویش احوالش را می پرسیدم.هر بار در جواب می گفت که حالش خوب است و درس می خواند.زمانی که به دانشگاه رفتم،شنیدم که ازدواج کرده و درس خواندن را رها کرده است.دیگر از کسی احوالش را نپرسیدم و فراموشش کردم.دیشب او را در یک جشن عروسی دیدم.پریشان و شکسته بود.گفت"شاید خودت خبر داری،شوهرم زن دوم گرفته است.آنقدر خوبی که من به این مرد کردم هیچکس نکرده اما باز هم زن دوم گرفته.نمی دانم آه چه کسی دامنم را گرفته؟از همکلاسیهای دیگر خبر داری؟دیشب با خودم می گفتم"نمی دانم از آن چند نفری که با هم درس می خواندیم شوهر کدام یک زن دوم گرفته که به دیدنش بروم و درد دل کنم.بعد که حساب و کتاب کردم ،فهمیدم که فقط سر من هوو آمده.می خواستم به دیدنت بیایم و برایت بگویم که چقدر دلتنگ گذشته ها هستم اما وقت نمی شود."گفتم"ناراحت نباش،شوهر فلانی و فلانی هم زن دوم گرفته اند، اما هیچکدام مثل تو زانوی غم بغل نگرفته اند و با فرزندانشان زندگی می کنند."خندید و گفت"خیالم راحت شد"آدرس خانه اش را پرسیدم تا سخن را عوض کنم.چشمانش برقی زد و گفت"یعنی می خواهی به دیدنم بیایی؟"آدرس را داد و گفت"یک روز بیا!اینجا در این شلوغی نمی شود زیاد از زندگی و گذشته ها سخن گفت"گفتم"باشد حتما می آیم"

Espantan دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴ 5:7
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان