اسپنتان

آرامگاه۲

خانه شان اسرارآمیز است یا من چنین تصور می کنم،نمی دانم؟از دخترک مرموز در مورد مقبره اجدادش می پرسم و او انگار اطلاعات کامل و جامعی در مورد اجدادش دارد.کاغذنوشته کوچکی را به دستم می دهد و می گوید "این را نگاه کن دست نوشته های پدر پدربزرگ است.آن را در یکی از کمدهای انباری پیدا کرده ام"دست نوشته روی کاغذکاهی و با خودنویس نوشته شده.جلدش شبیه دفترمشقهای قدیمی است .نویسنده خط زیبایی دارد و به نظر می رسد که شخص باسوادی بوده است "نوشته در مورد زبان بند است.ابیات و آیات موزون به ترتیب ردیف شده است.دخترک می گوید"می خواهی از روی دست نوشته یک دور برای خودت بنویسی؟"آن را ورق می زنم.بیشتر از پنج کتاب و آیه های محکم قرآن است و فقط در جایی از نوشته به طلسمی اشاره کرده است.به طلسم که می رسم آن را می بندم.نمی خواهم درگیر طلسم و جادوهای کهنه ملاها و جادوگرها شوم.کتابچه را تحویل دخترک می دهم.انتظار ندارد که آن را به این راحتی کناری بگذارم.شاید در دل ناراحت می شود.برایم اهمیتی ندارد.چایی که جلویم گذاشته سرد شده.آن را تلخ سرمی کشم .وقت تنگ است.خانه مرموز را ترک می کنم.دختر تا دم در بدرقه ام می کند...

Espantan پنجشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۳ 3:2

آرامگاه۱

در دهکده آنسوی نخلستانها،قبرها را با بیل مکانیکی حفر نمی کنند.آنها را مردان دهکده با نظم و ترتیب خاص و با بیل و کلنگ کنده اند.در گوشه ای از قبرستان یک چاردیواری خشتی و بی سقف نمایان است.درون چهاردیواری دو قبر قدیمی وجود دارد.به نظر می رسد ارج خاصی نزد مردم ده داشته اند که برایشان اتاقک خاص ساخته اند.برای مردگان و آن دو نفر خاص فاتحه می خوانم و به راه خود می روم.پیرزن مهربانی که در کوچه کناری قبرستان خانه دارد،آن دو درگذشته را معرفی می کند.در مورد تعویذها و دعاهای شفادهنده شان سخن می گوید.زیاد کنجکاوی نمی کنم.خورشید رو به غروب است.برای رفتن و نماندن عجله دارم ولی فکرم درگیر ان دو آدم خاص می شود.یاد حرف بی بی می افتم"چرا به هر قبرستان و کهنه قلعه ای سر می زنی؟به دنبال چه هستی؟"و من هرگز جوابی برای پرسش بی بی نداشتم.راه خانه را در پیش می گیرم.سر راه گذرم به خانه نوادگان آن دو نفر می رسد.سبب و نسبی ما را به هم گره زده است...

Espantan یکشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ 4:5

ژنها

بعد از جنگ کرونا'اولین بار است که به خانه مان می آیند.یکی لاغرتر شده و دیگری حالتی عصبی دارد،که هر لحظه انتظار داری که از سر شوق بغلت کند و های های گریه سر دهد.با احتیاط به آنها خوشامد می گویم و احوال پرسی می کنم.خاطره ای از دوران کودکی وادارم می کند که محتاط باشم.با آنکه دنیا مدرن شده و آدمها صد چرخ خورده اند تا به اینجا رسیده اند اما حسی درونی وادارم می کند که دست به سینه باشم.شاید هم احترام بزرگتر بودنشان را نگه می دارم.اما آنها چکار کرده اند که به نوعی از آنها حساب می برم؟آنها اولین گروه از فامیل و در و همسایه بودند که با ادامه تحصیلم مخالفت کردند و ساز ناسازگاری زدند.هیچ کاری هم از پیش نبردند اما اخبار به گوشم رسید که چه پشت سرم گفتند.زمان ناخواسته آنها را تغییر داده.روزگار نوه هایشان را پای درس من نشانده است.نوه ها از آن مدل دخترها هستند که میلی به درس خواندن ندارند و بیشتر تمایل به ازدواج و تشکیل خانواده دارند.هیچ تلاشی برای تغییر دیدگاهشان نکرده ام.شاید من هم به این نتیجه رسیده ام که از داستان قدیمی علم بهتر است یا ثروت؟در جواب بگویم که شوهر.همسایه لاغراندام می گوید"شش ماه است که بیمار هستم.تازه حالم بهتر شده.هر چه دوا و دکتر رفتم حالم خوب نشد تا وقت و مهلت بیماری به سر آمد و حالم بهتر شد.قدیم ترها که این همه دکتر و دارو نبود،مردمان با یک دعا و توجه ملاها حالشان خوب می شد.اما حالا چنین ملاهایی پیدا نمی شود."خواهرش می گوید"چون شکمشان پر از حرام است و نان حرام نمی گذارد که دعا و طاعتشان بالا رود.آن روزها و آن ملاهای عالم دیگر تکرار نخواهد شد."در ادامه می گوید"مادرم بیماری خاصی داشت که هر چند مدت دچارش می شد.از شدت درد رنگش چون این چادر سیاه می شد و بر خود می پیچید.من دوان دوان پیش ملای دهکده می رفتم.نمی دانی که چه دم مسیحایی داشت؟کور را بینا می کرد و بیمار ناعلاج به دعایش شفا می یافت.آن روز ملا در خانه نبود.دخترش لیوانی آب به دستم داد که برای مادرم ببرم.باور می کنی که همان لیوان آب هم کارساز شد و حالش خوب شد.با آنکه به مادرم گفتم که ملا در خانه نبوده و آبی که خورده،آب معمولی بوده است.صدق مادرم به آن پیر طریقت آنقدر زیاد بود که به جرعه آبی در جا شفا می یافت.دیگر مثل و مانند آنها پیدا نخواهد شد!"در دل می گویم"نیم ژنهای ملای دهکده در دختری که لیوان آب به دستت داده جریان داشته و تو خبر نداشته ای!"

Espantan شنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ 3:47
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان