زمستان
دوباره در خانه پدری پناه گرفته ایم.باران بر تن دیوارهای گلی شلاق کوبیده و اثرات زخمش هویدا است.دنیا بوی نم گرفته است.شراره آتش از لای روزنه های بخاری چوبی زبانه می کشد و زورش به سرمای اتاق نم زده نمی رسد.من در کنج عزلت به گرمای آتش دلبسته ام و دوست ندارم از کنار بخاری تکان بخورم.آخر سوت سرکش کتری وادارم می کند که برخیزم.کتری را از روی اجاق برمیدارم.دنیا دوباره ساکت می شود.آب جوش را با وسواس در قوری چای می ریزم و منتظر می مانم که دم بکشد.از دور صدای واق واق سگهای ولگرد گورستان به گوش می رسد.صدایشان در مغز اکو می شود و بر دیوارهای نم زده کوبیده می شود.به حیاط می روم.صدای کودکان همسایه، لخت و عریان به گوش می رسد.دیوار کاهگلی خانه شان فروریخته است.جای دیوار را وصله های طولانی گونی و پلاستیک پر کرده است.بوی نم خشتها دیگر جذبه ای ندارد.بیشتر بوی ترس و مرگ است که هر لحظه انتظار داری سرت آوار شود و بانگ جرس را برایت به ارمغان آورد.