اسپنتان

پاتوق

جوان به نظر می رسد اما اعتیاد او را در هم شکسته است.پاهایش پرانتزی و کمرش خمیده است.نزدیکتر که می شوم چهره استخوانی و سیاهش از زیر انبوه موهای ژولیده اش پیدا می شود.در لابلای آشغالهای کنار پیاده رو به دنبال تکه نانی است.تکه نانها را در پلاستیکی می ریزد و زیرچشمی نگاهم می کند و به راه خود می رود.از همانجا که به انتظار ایستاده ام،با نگاه دنبالش می کنم.در خم کوچه ای گم می شود.انتظار که به آخر می رسد و همراهم سر می رسد.سوار ماشین می شویم.رو به او می گویم"در شبهای سرد زمستان معتادها کجا می روند؟"به خرابه هایی که رو به رویمان هستند ،اشاره می کند و می گوید"آن نور آتش را می بینی؟بیشترشان در همین ویرانه ها و دور آتش شب را به صبح می رسانند.وقت خوابشان که برسد،به این خرابه هم نمی رسند"بعد به مردی ژولیده که نشسته و به دیوار تکیه زده است ،اشاره می کند و می گوید"این تا وقت خوابش بگذرد،نمی فهمد که کجاست؟در آب است یا آتش؟بعضی هم پاتوق خاص خود را دارند."می گویم"یکی از آن پاتوقها را نشانم بده"می گوید"استغفرالله!باز شروع شد.پاتوق معتادها که دیدن ندارد."سکوت می کنم.ماشین را گاز می دهد و در انتهای کوچه ای باریک و رو به سقوط،جلوی در خانه ای نگه می دارد.درب خانه چهارتاق باز است.داخل حیاط، در دو اتاق دیده می شود.اتاقها برق ندارد و با نور هیزم و آتش روشن است.مردی کنار چارچوب در نشسته و سیگار می کشد.در آن نیمه تاریک عشا ،پیدا نیست که به کدامین افق و امید خیره است.گروهی،آنطرفتر دور آتش نشسته اند.اتاق دیگر را پرده زده اند و به نظر می رسد که مخصوص زنها است.در بن بست کوچه،دختری سر قلیان به دست در لابلای خاکها به دنبال چیزی به دور خود می گردد.معلوم است که برای سوراخ زیرین سرقلیان به دنبال سنگی کوچک است و نمی یابد.ماشین که حرکت می کند،دختر با پاتوق بر جای می ماند.دلم برای مادرانی که فرزندشان را در آن خرابه جا گذاشته اند ،می سوزد.از خیابانها و کوچه ها رد می شویم و آنها در فراموشخانه ،فراموش می شوند.

Espantan پنجشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۱ 1:0

زمستان

روی جانماز حصیری نشسته و تسبیح می گرداند.تسبیحش چوبی و رنگ کهنگی گرفته است.خدا می داند که چند هزار مرتبه ذکر گفته است.ذکرش که تمام می شود،می خندد و می گوید"که گفتی زمستان تمام شده و سرما به آخر رسیده؟"باز نگاهی عاقل اندر سفیه می اندازد و می گوید"ولی حساب و کتاب زمستان هنوز باقی است.به این راحتی ها نمی رود."و باز می خندد.تسبیح از دستش می افتد.آن را برمیدارد و زیرلب ذکر می گوید و از فلاسک کهنه اش استکانی چای می ریزد.چای سیاه را جلویم می گذارد.دستش را دراز می کند و از پشت بخاری برقی که کنارش روشن است،قندانی مسی برمیدارد و جلویم می گذارد.نقشی ظریف بر قندان حک شده.حدس می زنم که هندی یا پاکستانی باشد.می گوید"دستم می لرزد و چشمم خوب نمی بیند اما باز جای شکرش باقی است که می توانم کارهایم را انجام دهم و محتاج کسی نشده ام ."عینکش را روی بینی جابه جا می کند و در ادامه می گوید"آن زمان که پدرت یک پسربچه بود.در زمستانی سخت و سرد هفده شب و هفده روز باران بارید.هر بار که صدایی گوشخراش در خانه ها می پیچید،معلوم می شد که بادگیر یا دیوار کسی فرو ریخته است.نمی دانم ،شب چندم بارندگی بود که صدایی ترسناک در اتاق پیچید.همگی سراسیمه به کوچه دویدیم.بادگیر زن همسایه فروریخته بود.هیچکس جرات نداشت جلوتر برود.عاقبت شوهرم از فاصله ای دورتر از دیواری فروریخته،زن تنهای همسایه را صدا زد.هیچ جوابی نیامد.همگی فکر میکردیم که آن زن مرده است ولی دیری نگذشت که از دور و فانوس به دست سراغمان آمد و گفت"من همان مغرب به خانه خاتون رفتم.می دانستم که این بادگیر که از هر جایش آب چکه می کند ،دیر یا زود فرو می ریزد.لباس و چند دست رختخوابم را با خود بردم ولی آن چارتا ظرفی که داشتم زیر آوار از بین رفت."همگی خوشحال بودیم که مهملک زنده است.آن چند تکه اثاث در برابر جانش که در امان بود هیچ ارزشی نداشت.الان است که قحط باران شده و زمینها خشک شده اند.دین مردمان بد شده که خدا رویش را برگردانده است."چهره متفکرم را که می بیند،می گوید"یک چیز را می دانی!شوهرم،پدرت و اهل آن خانه همگی وفات کرده اند ولی مهمَلِک هنوز زنده است.عمرش به جهان باقی بود."

Espantan سه شنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۱ 23:44

یاوه

بازار پارچه فروشان به راه است.خطی که دکانداران بلوچ را از افغانها جدا می کرد،درهم شکسته و به نظر می رسد که زور اجنبی ها زیادتر بوده است.این سومین غروبیست که برخلاف میلم به دکانها سر زده ام و در آخر پارچه ای را از همان مغازه ی اول خریده و به امنیت خانه بازمیگردم.رنگ پارچه سبز سیدی است و گلهای طلایی دارد.شاید ترکیبی از رنگ لباس کولیها و هندی ها باشد.آن را به گوشه ای پرتاب می کنم و خود را به کاری سرگرم می کنم.فکرم درگیر مرزیست که بی صدا در هم شکسته.سرزنشگر درون می گوید"فلانی! هر کس روزی خود را می خورد.خطها و مرزها را آدم ها ترسیم کرده اند.""یاوه می گوید ..."

Espantan سه شنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۱ 2:38

خیرات

به وقت عشا،زمانی که نمازگزاران به خانه هایشان باز می گردند,در تاریکی مطلق کوچه ها به در خانه شان رسیدم.مثل قدیمها طناب باریکی از دل در آویزان بود.می توانستی طناب را بکشی و داخل شوی اما ترجیح دادم که در بزنم.کسی پاسخی نداد.با دودلی و ترس طناب در را محکم کشیدم.در باز شد.قدم به درون حیاطی خاکی با اتاقهای گلی گذاشته بودم.مهتاب حیاط را روشن کرده بود.در و پنجره اتاقها بسته و نوری از لای درزشان پیدا نبود.دلم نمی خواست جلوتر بروم.هر چه کتاب و مطلب در مورد دزدها و جادوگران خانه های متروک خوانده بودم بیکباره و افسارگریخته در ذهنم جولان می دادند.در دل بر دل سیاه شیطان لعنت فرستادم.در را باز گذاشتم که راه گریز داشته باشم.جلو رفتم و در اولین اتاق را که کفش ها جلویش پارک شده بود،زدم.بوی بخاری هیزمی می آمد.به نظر می رسید که در آن هوای سرد و سوزناک بخاری روشن کرده بودند.در اتاق را زدم و منتظر ماندم.مردی قدبلند و میانسال در را به رویم باز کرد.سلام و علیکی کردم و سراغ زن خانه را گرفتم.تعارف کرد که داخل اتاق اسرارآمیز شوم.داخل نرفتم.زن و دخترانش پرده را کنار زدند.مرد به داخل اتاق رفت.با زن احوال پرسی کردم.از دفعه قبل سیاهتر شده بود به نظر می رسید که سیاهی به جای زغال بر چهره زن نشسته و زمستان هنوز نرفته بود.زن تعارف کرد که داخل شوم.گفتم"دیرقت است"بسته را به دستش دادم و خداحافظی کردم.زن تا در حیاط که برای فرار باز گذاشته بودم،آمد و بدرقه ام کرد.سوار ماشین که شدم،ذهنم درگیر مساله جدیدی شده بود"چرا آن مرد کار نمی کند؟"برایش پاسخی نیافته ام.

Espantan شنبه پانزدهم بهمن ۱۴۰۱ 1:33
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان