خیرات
به وقت عشا،زمانی که نمازگزاران به خانه هایشان باز می گردند,در تاریکی مطلق کوچه ها به در خانه شان رسیدم.مثل قدیمها طناب باریکی از دل در آویزان بود.می توانستی طناب را بکشی و داخل شوی اما ترجیح دادم که در بزنم.کسی پاسخی نداد.با دودلی و ترس طناب در را محکم کشیدم.در باز شد.قدم به درون حیاطی خاکی با اتاقهای گلی گذاشته بودم.مهتاب حیاط را روشن کرده بود.در و پنجره اتاقها بسته و نوری از لای درزشان پیدا نبود.دلم نمی خواست جلوتر بروم.هر چه کتاب و مطلب در مورد دزدها و جادوگران خانه های متروک خوانده بودم بیکباره و افسارگریخته در ذهنم جولان می دادند.در دل بر دل سیاه شیطان لعنت فرستادم.در را باز گذاشتم که راه گریز داشته باشم.جلو رفتم و در اولین اتاق را که کفش ها جلویش پارک شده بود،زدم.بوی بخاری هیزمی می آمد.به نظر می رسید که در آن هوای سرد و سوزناک بخاری روشن کرده بودند.در اتاق را زدم و منتظر ماندم.مردی قدبلند و میانسال در را به رویم باز کرد.سلام و علیکی کردم و سراغ زن خانه را گرفتم.تعارف کرد که داخل اتاق اسرارآمیز شوم.داخل نرفتم.زن و دخترانش پرده را کنار زدند.مرد به داخل اتاق رفت.با زن احوال پرسی کردم.از دفعه قبل سیاهتر شده بود به نظر می رسید که سیاهی به جای زغال بر چهره زن نشسته و زمستان هنوز نرفته بود.زن تعارف کرد که داخل شوم.گفتم"دیرقت است"بسته را به دستش دادم و خداحافظی کردم.زن تا در حیاط که برای فرار باز گذاشته بودم،آمد و بدرقه ام کرد.سوار ماشین که شدم،ذهنم درگیر مساله جدیدی شده بود"چرا آن مرد کار نمی کند؟"برایش پاسخی نیافته ام.