مرز
چنان محکم به در می کوبد که انسان فکر می کند یک لشکر دزد دنبالش هستند.از دوربین نگاه می کنم.پیرزن کوه نشین آخرین دهکده است.در را برایش باز نمی کنم و دوباره می خوابم.آخرین بار در لابلای داستانهایش از زیر زبانش در رفته بود که دولت به پاس مرزداریش هر ماه پول به کارتش می ریزد.پولی که دریافت می کرد کمی از حقوقی که من می گرفتم،کمتر بود.به نظرم دیگر نیاز نبود که گدایی کند.سرزنشگر درون می گوید"شاید به دیدار تو آمده و قصدش گدایی نیست."به حرفش اعتنایی نمی کنم و در ذهن وجب هایی را شمارش می کنم که او را مرزدار و ما را غیر آن دسته بندی کرده است.بار دیگر بر در می کوبد و بعد خسته می شود و پی کارش می رود.من دیگر نمی توانم بخوابم.سردرد می شوم.