آتشدان
هوا یکباره سرد شده است.کنج خانه،داخل کوچکترین و گرمترین اتاق،امن ترین مکان است.پناه ایمن را رها می کنم.دوباره همان مسیر تکراری را در پیش می گیریم.در دست اندازهای جاده رو به شرق،جایی که خورشید طلوع می کند.موتورسوارها با گالنهای خالی رو به خانه در حرکتند.عینکهای آفتابی که به چشم زده اند،جلب توجه می کند.گروهی حرکت می کنند و از جلوی چشمها محو می شوند.در جایی از مسیر ،نزدیک کلپورگان آسفالت سیاه و نو می شود.سردی هوا با سیاهی جاده همخوانی خاص خود را دارد و بعد سرچشمه کلپورگان است و خط دکانهایی که در مسیر موتورها و ماشینها ردیف شده اند.در نزدیکی آستانه قلندر ،با درب بسته کارگاه اصلی سفال مواجه می شویم.درها را قفل در قفل ،زنجیر کرده اند.پشت مسجد،کارگاه کوچکتر دیگریست که باز است.دختری لبخند به لب در حیاط کارگاه نشسته و به نظر می رسد که آماده رفتن است.داخل کارگاه ،سفالها ردیف شده اند.برخی ظروف شکل قدیمی و بیشترشان رنگ و شکل مدرن و امروزی گرفته اند.عکس آتشدان و منقل مانندی را نشان دخترک می دهم.می خندد و می گوید"تو هم مثل فارسی ها دیوانه شده ای؟این آتشدان را هر جا بگذاری،فرش و حصیر را به آتش می کشد."عکسی از اینستاگرام را نشانم می دهد و می گوید"اگر سفارش بدهی که بسازند،قیمتش دو میلیون تومان است.اندازه یک جفت ،زیح آستین توری بلوچی می شود."و بعد می خندد.قیمت سبد دست بافت حصیری کنار دستش را می پرسم.باز می خندد و می گوید"مگر می خواهی بازار بروی و خرید کنی؟"از جوابهایی که در جیب دارد ،تعجب می کنم.دست آخر لیوان و کاسه ای را به انتخاب پسرم میخرم و بیرون می آیم.یادم می آید که اینبار در کارگاه نوساز تنگی نفس نگرفته ام و سنگینی ارواح و اجنه را حس نکرده ام.ملا اذان مغرب می گوید.دختر تا در کارگاه همراهیمان می کند و رفتنمان را به تماشا می نشیند.در دل می گویم"چطور در این وقت و ساعت،تنهایی نمی ترسد"هنوز چند قدم دور نشده ام که مردی به سوی دختر می رود.به نظر می رسد که پدرش است.خیالم راحت می شود.در مسیر بازگشت دوباره به در بسته کارگاه و آستانه قلندر می خوریم.با خود می گویم"چطور گذر قلندر از سند به کلپورگان رسیده؟"و سکوت می کنم.