همشهری
دانشگاه که رفتم مثل گوسفندی بودم که از گله رها شده است.خسته و سر در گریبان غم که چرا تنها به این شهر دور آمده ام؟!محتاج دیدار یک همشهری بودم و کسی را نیافتم و آخر خود را با آن دختران غریبه وفق دادم.سال بعد همولایتی را که دنبالش بودم ،پیدا کردم.همراه پدرش برای ثبت نام آمده بود.اما من با دختران غریبه دوست شده بودم .دیدن آن دختر برایم اهمیتی نداشت.هم رشته و هم سن و سال نبودیم و انگار ژنهایمان هم با هم نمی خواند.بعد از احوال پرسی او را تا در خوابگاهش همراهی کردم و دیگر سراغی از او نگرفتم.او از من چالاکتر بود و به نظر می رسید که احتیاجی به من ندارد.شاید هم برداشتم غلط بود.گاه در حیاط بزرگ مرکز او را می دیدم ،دوستانی پیدا کرده و خوشحال بود.بعد از پایان درس،دیگر او را ندیدم.انگار برای خدمت به شهر دیگری رفته بود.سالهاست که از او بی خبرم و دیروز در پیج اینستاگرام یک همشهری،خبر فوتش را دیدم.نمی دانم به چه دلیل در این سن و سال وفات کرده؟فقط از دیروز است که آن دخترک بلوچ با خاطرات تربیت معلم جلوی چشمانم رژه می رود و خوراک و خواب را از چشمم ربوده است.برایش فاتحه هم خوانده ام ولی خاطرات کنار نمی رود.