اسپنتان

رژیم

مدتها دنبال یک رژیم لاغری بودم و حالا که بدون رژیم میلی به خوردن غذا ندارم،باز نگران خود هستم.به مجلس عروسی دعوت شده بودم.نسبی باعث شده بود که دعوتم کنند وگرنه نه من علاقه ای به رفتن داشتم و نه شاید برای آنها رفتن و نرفتنم مهم بود.وارد حیاط که شدم غوغا بود.روی زمین موکت پهن کرده بودند و موکتها پر از خاک و آشغال بود.سفره های یکبار مصرف پهن بود.کودکان و زنها با سر و روی آراسته در حال خوردن غذا بودند.نمی دانم چطور می توانستند در آن محیط کثیف غذا بخورند؟داخل هال و اتاقها هم پر از آدم بود.عده ای نشسته بودند و عده ای هم در حال خوردن ولیمه عروسی بودند.مثل آدمهای غریبه در گوشه ای نشستیم.بلافاصله برایمان سفره پهن کردند .اصرارمان برای نخوردن غذا فایده ای نداشت.وادار شدیم در بین کودکانی که رژهای صورتی زده بودند و دستان خود را با حنا نقش و نگار کرده بودند،غذا بخوریم.با وجود آنکه مزه ی غذایشان عالی بود اما چند لقمه بیشتر نخوردیم.بعد از تماشای لباسها و جواهراتی که برای عروس تهیه کرده بودند،انگار حرفی برای گفتن نداشته باشیم ،زنها و کودکان را به تماشا نشستیم.رفت و آمد کودکان با کفش های خاکی به درون اتاقها روفرشی ها را خاک آلود کرده بود.پوست لواشک و شکلات هم به فرشها چسبیده بود.مدت زمان زیادی ننشستیم،واقعیت آن بود که من و همراهم بیش از یک ساعت نتوانستیم آن محیط را تحمل کنیم.به خانه که برگشتیم متوجه شدم که پوست لواشک به لباسم چسبیده و لکه شده است.برای پارچه آن لباس بیش از ۵ میلیون پول داده بودم..چند روز است که لباسم گوشه ای افتاده است.هنوز تلاشی برای شستن و پاک کردن لکه نکرده ام.سفره غذا که پهن می شود.یاد کودکان کثیف با دستان حنا زده و قرمز می افتم و نمی توانم غذا بخورم...

Espantan یکشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 3:35
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان