هدیه
بلندگوی مسجد محله سکوت کرده است.به جز صدای نخراشیده موتوری که از دوردست به گوش می رسد،صدایی به گوش نمی رسد.گربه سیاهی از نگاه دوربین در خیابان پرسه می زند.ماهاتون می گوید"هر بار گربه سیاه را دیدی،باید "بسم الله"بگویی! اگر از اجنه باشد از نگاهت پنهان می شود و من در صفحات رنگارنگ اینستاگرام دیده ام که گربه سیاه نشان شانس و سخاوت و...است.امروز ماهاتون برایم قرآن آورده است.در حالیکه آن را با احترام می بوسد.می گوید"این را حاجی فلان از مکه هدیه آورده است.می خواهم آن را به تو بدهم"دلم نمی خواهد مصحف را بگیرم،اما به ناچار قبول می کنم.یاد دوران کودکی می افتم،وقتی زنهای محله با اشتیاق جانماز و قرآنهای نو و صفحه نزده را به بی بی فاطمه هدیه می دادند و طمع داشتند که ثوابی به خود یا مردگانشان برسد.نمی دانم بی بی با آنهمه قرآن ،تسبیح و سجاده چکار کرد؟او که همیشه بر روی جانماز حصیری و کهنه نماز می خواند.قرآن را از دست ماهاتون می گیرم و روی طاقچه می گذارم.این دومین قرآنی ست که امسال هدیه گرفته ام.چند صفحه ای خوانده ام و بعد مسلمانی یادم رفته است.ماهاتون خرسند به نظر می رسد و فکر من درگیر است.