کتاب گویا
از مرحله خواندن کتاب به مرحله گوش دادن کتابهای صوتی رسیده ام.شاید تفسیرش این باشد که سوی چشمها را از دست داده ام و چشمهایم به پیری رسیده اند.از هندزفری استفاده نمی کنم.می ترسم گوشها را هم پیش از موعد از دست بدهم.تا پاسی از شب با گوینده همراه می شوم و گاه هیچ نمی فهمم که چرا چنین گفت و چنین شد؟انگار ورق از نو برگشته باشد.دوباره کتابهای اسلامی و عرفانی را از سر گرفته ام و تا آنجا رسیده ام که مذهبیون کتابهای ارزشمند خیام را آتش زدند و دیگر نخواستم که پایانش را گوش دهم.در پاسی از شب در لابلای عکسهای گوگل به دنبال عکس تربیت معلمی می گردم که سالها قبل در آن درس خوانده ام و هیچ نیافتم.نمی دانم چرا یاد خاطرات تربیت معلم افتاده بودم.به خود زحمت ندادم تا در کمد را باز کنم و آن آلبومهای عکس قدیمی را که اسرار را در خود نگه داشته اند ورق بزنم.