تولد
با پیغام و پیک آخر وادارم می کنند که به دیدار مادر و نوزاد تازه متولدش بروم.حال و هوای خانه شان با اینجا فرق دارد.اینجا پیش از سال نو با درس و امتحان و کنکور آغاز شده و به نظر می رسد که نمی خواهد به آخر برسد.مثل حس مردن پیش از وقت موعود است.شاید هم حس آبی سرابی پنهان است که در دل می دانی حقیقت ندارد.رنگ خاکستری تابلوها پر از حس مردگی موزه ها است.من خاک گل کوزه گران و برگهای خشکیده نخلها را در قالب هنر دست هنرمندان در لایه های کم رنگ تمدن کنار هم چیده ام و در تکرار دیدار هر روزه اش از این چیدمان تکراری نفرت پیدا کرده ام.شاید این احساس حاصل درهم ریختگی هورمونها باشد و شاید هم حس نزدیک شدن به لحظه موت است.پذیرایی در جشن تولد در ظروف لبه طلایی انجام شد.در هر لیوان و بشقابی اثری از رنگ طلایی پیدا بو د که چشم را می زد.من در سکوت مطلق درونم آنها و اینها را مقایسه می کردم.نوزادی که متولد شده بود،حس راکد زندگی را به جریان انداخته بود.حسی که سالهاست در خانه ما رنگ کهنگی گرفته است.به هنگام خداحافظی وادارم کردند که نوزاد را ببینم.حس واقعی معصومیت در وجودش جاری بود...