اسپنتان

بی کله

اولین بار که به خاطر دانشگاه به سفر دور رفتم،وقتی از اتوبوس پیاده شدم احساس می کردم که به جز پدر،سر هم ندارم.حس آدم بی کله ای را داشتم که سرش را در پیچ در پیچ جاده ها جا گذاشته است.چندین روز درگیر حس گم کردن سر بودم و بعد مغزم پذیرفت که جایگاهش پابرجاست.امروز دوباره همان حس مزخرف زمانه دور را حس کردم.برا ازمایش خون به مرکز استان رفته بودم‌.به خودم فرصتی برای استراحت ندادم.صبح رفتم و شب به خانه بازگشتم.صبح که از خواب بیدار شده ام،دوباره از کله ام خبری نیست.باز آن را در سرازیری جاده جا گذاشته ام.دوستانم مسیرهای طولانی استان به استان را برای طلب دانش طی نکردند.در همین آبادی خودمان درس خواندند و خانم معلم شدند.همگی با تفاوت سابقه کار در یک طبقه،طبقه بندی شده ایم.فقط من مسیرهای بیهوده بیشتری پیموده ام.کابوسهای بیشتری دیده ام .سختی های بیشتری را تحمل کرده ام و آخر به این نتیجه رسیده ام که یک جای حساب و کتاب دنیا می لنگد.از لنگیدن گذشته،افلیج است...

Espantan پنجشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۳ 3:29
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان