شیدایی
می گوید"گاهی به سرش می زند.سوار ماشین می شود پا را روی پدال می گذارد.صدای ضبط را به اوج می رساند و در جاده دیوانه وار می راند."می گویم"چرا؟مگر عاشق است؟"می گوید"نمی دانم!اما یک بار برایم گفته که آنقدر حالش بد شده که نیمه شب به جاده زده و کله ی سحر سر از یک روستای دورافتاده در آورده.زنهای روستایی در حال پخت نان بوده اند.برایش چای و نان گرم آورده اند. بعد که حالش جا آمده دوباره به خانه برگشته است."گفتم"نیمه شب زنش کجا بوده که او را تنها و در آن حال به حال خود رها کرده است؟"می گوید"نمی دانم!"بعد هم می خندد و می گوید"لابد زنش مثل تو خواب بوده!"می گویم"مگر تو هم عاشق شده ای و نیمه شبها به کوی و برزن می زنی؟"می گوید"نه!هنوز درصد شیدایی ام به حد او نرسیده اما گاه افسردگی گرفته ام.این گاه و بی گاه ها طبیعت آدمیزاد است."دیگر حرفی نمی زنم.آنها را با خودم مقایسه میکنم.زنهای این سرزمین فرصتی برای عاشقی و افسردگی ندارند.دیری نمی گذرد که دوست شیدایش سر می رسد.آنها می روند تا انتقام افسردگی ها را از دل جاده بگیرند.من در حریم خانه بر جای میمانم.