اسپنتان

افتخار

مرد میانسال نگهبان کوه و قلعه ی رویش بود.پتویی را پهن کرده و بالشتی دم دستش گذاشته بود.آنطرفتر هم بطری آبی را به تخته سنگی تکیه داده بود.شهر با چراغهای چشمک زن و شلوغی خیابانها زیر پایش بود اما مرد در آن نیمه تاریک عشا تنهای تنها بود.دلم مانده بود که به خاطر تنهایی اش برایش دل بسوزاند یا به خاطر خلوتگاه دنجش حسرت بخورد.قلعه نیمه ویران را با اطلاعات ناقصی که قبلترها در کتابهای تاریخ خوانده بودم از زیر نظر گذراندم.مثل سابق بابت تاریخی که گذشتگان آفریده بودند فخر نمیفروختم.افتخارات گذشته مال گذشته بود. مهم زمان حال بود که ظاهرا از کف بلوچستان رفته بود.به صابر گفتم"برو از آن مرد شرح حال بیشتری از بنایی که نگهبان آن است بپرس."نگهبان با آن لهجه ی اصلیش چیز خاصی بلد نبود.از او خداحافظی کردیم و به راه افتادیم با خود گفتم"تابستان که بگذرد آن مرد چگونه می خواهد در سرمای پاییز و زمستان به پاسبانی اش ادامه دهد."و باز در جواب گفتم"این شهر که سرمای پاییز و زمستان ندارد."یاد سرمای زمستان مو را بر تنم سیخ کرد و گفتم"خوش به حال نگهبان کوه که غصه ی سرمای زمستان و مدرسه ندارد.

Espantan دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۶ 15:9
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان