خرافات
می دانستم که او می تواند حکم براند.دین،عرف،خانواده،اجتماع یا هر نام دیگری که بر آن بنهیم به او این اجازه را داده بود.حتی می دانستم که با وجود کلاه بزرگ برابری و تساوی حقوق زن و مرد او می تواند مرا در ازای نافرمانی ام تنبیه کند.مثلا یک سیلی محکم و مردانه پس گوشم بزند.با او همراه شدم در حالیکه می دانستم کارمان حماقت محض است.در کتابها و رسانه ها داستانهای زیادی در مورد فالگیرها،رمالها ،ملاها و دعانویس ها خوانده بودم.مثل تمام آدمهای مجبور همراهش شدم در حالیکه در دلم غوغا بود.نمی خواستم رو به روی مردی غریبه بنشینم و به سوالاتش جواب دهم تا برایم ورد بخواند وتعویذ بنویسد.به در خانه ای رسیدم.زنگ در را زدیم.کودکی جوابمان کرد.گفت"کشتی پدرش خراب شده یا بارش به بندر نرسیده"جواب هر چه بود مرا از دام دعا و تعویذ رهانده بود.مراسم معارفه و دعانویسی به روز بعد موکول شد.روز بعد اما من آدم سر به راه دیروز نبودم.خشم درونم فعال شده بود.همراهش نرفتم.او به تنهایی رفت و من از فرط عصبانیت یک ذره هم نگرانش نشدم.نمی دانم به ملا چه گفته یا شنیده بود اما با دستانی پر از دعا و کاغذ به منزلگاه برگشته بود.من فقط تماشا کردم.او دعاها را سوزاند و اسپند دود کرد تا راه کار مشکلش را در توهم دودزای اسپنتان دریابد اما الهامی نرسید.بیشتر از او که عود و اسپند را نفس کشیده بود من خواب و کابوس دیدم.روز بعد باز به سراغ دعانویس رفت و من او را از دور به تماشا نشستم.وقتی به خانه برگشتیم.داستان دعا و تعویذ پایان یافته بود.اما من هنوز از درون خشمگین بودم.در شبها و روزهای آتی حوادثی روی داد که او وادار شد دعا و تعویذهای ملا را در آب روان بشورد(بشوید).اما من هنوز از خودم و زن بودنم دلخورم.