فانوس
امروز وسواس دیدن پسر معتادی که درون اتاقک نیمه تاریکش خزیده بود یک لحظه رهایم نکرد.آن پسر یک روز یکی از هم محله ای های دوران کودکی ام بود.مثل تمام پسرها شاد و سرحال بود و از دیوار راست بالا می رفت و حال چنین به خاک سیاه اعتیاد نشسته بود.دوست داشتم با وجود اعتیاد و مرد بودنش یک بار با او حرف بزنم یا بدون حرف یکی از فانوسهایی را که سالهاست در انباری خانه متروک خاک میخورد نفت و فتیله کنم و به دستش بدهم.قضیه فانوس را که گفتم،گفتند"چه حرفها.فقط همین مانده که به آلونک معتادها هم سر بزنی و چراغ به دستشان بدهی.چشمش کور دندش نرم میخاست معتاد نشه."