مفر
گفت"وقتی کسی به خانه مان می آید دخترها در اتاقی می خزند و در را به روی خودشان می بندند.نمی دانم چرا چنین از فامیلها گریزانند.حتی دختر بزرگم که ازدواج کرده و مادر چهار فرزند است چنین رفتاری دارد."گفتم"لابد حوصله آدمها را ندارند."من هم روزی چنین رفتاری داشتم.حوصله زنانی را که به خانه مان می آمدند،نداشتم.گریزگاه من اتاق پدر بود.همانجا می ماندم تا زنهای فضول به خانه هایشان بروند.بعدها که گرفتار زندگی شدم دیگر جایی برای فرار از مغزهای متفکر فامیل نبود.نه پدری وجود داشت که گوشه ی کتش را بگیری و پشتش قایم شوی و نه اتاق پدری که درونش بخزی و از انظار پنهان شوی.باید با خاله زنکها همرنگ جماعت میشدی.قانون مسخره ازدواج و بزرگ شدن میگفت که باید هوای مهمان فامیل و غریبه را نگه داری.قانون را رعایت کردیم و منتظر فرصتها ماندیم که شاید این دایره گسترده تر شود و جایی برای گریز باز شود.دایره تنگ تر شد و مهمانها روز به روز به سبب گسترش نسل زیادتر شدند.روزی هم میمیریم و شاید آن خواب ابدی را هم فاتحه خوانها ساعت به ساعت بر هم زنند و خدا به احدی ظلم نمیکند.