آرزو
بارها و بارها در دل آرزو کرده بودم که با ماشین دوهزار به دل جاده بزنم و سر از لب مرز در بیاورم.آرزویی که فقط در حد یک آرزو قشنگ است و در عمقش که فرو می روی غرق می شوی.هنوز شب به نیمه نرسیده بود که صدای زنگ موبایلش در اتاق پیچید.از لحن گفتارش پیدا بود که پسر شمساتون آنسوی خط است.پسرک نزدیک مرز بود و هنوز بار گازوییلش را به مقصد نرسانده بود.خسته بود و بین دو آبادی گیر افتاده بود نه نای حرکت رو به جلو را داشت و نه دلش راضی میشد که در آن بیابان بی آب و علف ماشین را نگه دارد و در سرما بخوابد.ناچار برای او زنگ زده بود تا به قول خودش دلش گرم شود و تا رسیدن به ده بعدی خود را سرپا نگه دارد.آنها با هم حرف زدند.خندیدند و شوخی کردند تا خنده هایشان دلگرمی شب های تاریک مرز شود.