اسپنتان

آرزو

بارها و بارها در دل آرزو کرده بودم که با ماشین دوهزار به دل جاده بزنم و سر از لب مرز در بیاورم.آرزویی که فقط در حد یک آرزو قشنگ است و در عمقش که فرو می روی غرق می شوی.هنوز شب به نیمه نرسیده بود که صدای زنگ موبایلش در اتاق پیچید.از لحن گفتارش پیدا بود که پسر شمساتون آنسوی خط است.پسرک نزدیک مرز بود و هنوز بار گازوییلش را به مقصد نرسانده بود.خسته بود و بین دو آبادی گیر افتاده بود نه نای حرکت رو به جلو را داشت و نه دلش راضی میشد که در آن بیابان بی آب و علف ماشین را نگه دارد و در سرما بخوابد.ناچار برای او زنگ زده بود تا به قول خودش دلش گرم شود و تا رسیدن به ده بعدی خود را سرپا نگه دارد.آنها با هم حرف زدند.خندیدند و شوخی کردند تا خنده هایشان دلگرمی شب های تاریک مرز شود.

Espantan سه شنبه سی ام آبان ۱۳۹۶ 1:21

خلافی

رو به او با عصبانیت گفتم"یک بار امتحان کن.برای نمونه یک بار در منصبی که هستی قانون را زیر پا بگذار و خلاف کن.ببین خدا چطور به حسابت می رسد؟اما یک نگاه به فلانی و فلانی و...بینداز آنقدر برای مال دنیا حق و ناحق کرده اند که از شمارش خارج است.اما روزگارشان روز به روز بهتر می شود.انگار نه انگار که گوهی خورده اند و حق الناس بر گردن دارند."طبق عادت لبخندی زد و گفت"بی خیال!لابد حکمت خدا همین است."او با پیش کشیدن حکمت از جواب دادن طفره رفت.روز بعد از تلگرام مطلبی را فرستاد که در مورد شیشه ی دل آدمها بود.خلاصه اش آن بود که خلافی آدمهای خوب را زود به زود می گیرند تا بر دلشان زنگار ننشیند و خلافی بدها آنقدر زیاد شده که با تنبیه های کوچک سیاهی دلهایشان پاک نمی شود پس همان بهتر که سیاه و کدرتر شود.وقتی آن مطلب را می خواندم خشمم فرو نشسته بود اما پیام مطلبی را که برایم فرستاده بود باور نداشتم.شاید باورم نسبت به روز حسابرسی کم رنگ شده بود.فقط خبری از قیامت شنیده بودم

Espantan دوشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۶ 0:19

ترس

از دفتر مدرسه که بیرون می زنم.انگار پرنده ای از قفس آزاد شده باشد خدا را شکر می گویم.دخترک عاشق پیشه طبق معمول به انتظارم ایستاده است.چشمش قبل از خودش حرف می زند.در دل سرزنشش می کنم و با خود می گویم"دیوانه ی کوچلو!"از کنارش رد می شوم.همراهم می شود و می گوید"خانم اجازه!نمی دانستم که خانم فلانی سرکلاس است.بدون اجازه وارد کلاسش شدم.چنان سرم داد کشید که از ترس به حد سکته رسیدم."نگاهی به چهره اش انداختم و گفتم"حالت که خوب است."گفت"خوب است ولی خیلی ترسیدم."گفتم"اشکال ندارد یادت می رود."و در دل گفتم"دخترک بیچاره!هر چه جلوتر بروی از این عربده ها بیشتر خواهی شنید و آخر یاد میگیری که با آن کنار بیایی یا خودت هم پاچه بگیری."از در سالن که بیرون می رویم سرما هجوم می آورد.من پی کارم می روم و او تا دم در بدرقه ام می کند...

Espantan شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۶ 22:28

ناییچ

هوا سرد شده است.ترس از سرما ریخته و پاییز را پذیرفته ام.از پناه امن خانه بیرون می زنیم.من خواسته ام که با وجود سرما به دل طبیعت برویم.جاده قرق ماشین های دوهزار است.بارشان شتر و گاو و گازوییل و آهن پاره و...است.رانندگان سرد و یخ زده یا به سوی مرز می تازند یا رو به شهر در حرکتند.کنار جاده فروشندگان بنزین با بطری و گالن های چند لیتری چشم به انتظار مشتری نشسته اند.از کنارشان رد می شویم و دلم می گیرد.پشیمان می شوم که چرا بیرون آمده ام.در دست اندازهای جاده و چشم اندازهای دوطرفش آواز عمار حسین زهی بلوچستان را می نوازد.صدایش از ضبط پخش می شود و لبخند تلخی گوشه ی لبم می نشیند.آهنگ بلوچستان تمام می شود و آهنگی دیگر تکرار می شود و هوای دل من عوض نمی شود.به دامنه ی کوه که می رسیم. پیاده می شویم.گویی هوا سردتر شده باشد من بر خود می لرزم.دوباره سوار ماشین می شوم و از جایم تکان نمی خورم.رو به شوهرم می گویم"کوه و دشت را ول کن.امروز بنزین ماشینت را به هدر بده و همین جاده را دنبال کن ،ببین به کجا می رسد."به حرفم گوش می کند.به کلپورگان که می رسیم فرمان را می چرخاند که به طرف کارگاه سفال گری کلپورگان (دومین موزه زنده جهان)برود.می گویم"نمی خواهد به کارگاه سفال بروی.تکراری شده است.این بار از کلپورگان جلوتر برو."تا جایی می رویم و درست لحظه ای که می خواهد برگردد.چشمم به گنبدی سبز و تازه ساخت می خورد.می گویم"این مقبره کیست؟"می گوید"یکی از صاحبان است.اسمش یادم نیست."می گویم"بریم داخلش را نگاه کنیم."ماشین را کنار مقبره پارک می کنیم.از پله هایش بالا می رویم.قبر سید همسطح زمین است و از داخل هم پله می خورد.من پریودم. به خودم اجازه نمی دهم از آستانه ی در پایین تر و کنار قبر بروم.چند صلوات می فرستم.نگاهی به داخل می اندازم و برمیگردم.دخترکان کوچک از آنسوی جاده به طرفم می آیند.لباسهای رنگینشان دیدنی است.از دختر بزرگتر می پرسم"این مقبره کیست؟"دخترک جوابم را می دهد.حرفی نمی زنم و سوار ماشین می شوم.شوهر و پسر هم می آیند.شوهرم می گوید"به دخترها پول بدهم تا برای خودشان خوراکی بخرند!"می گویم"نه!بعد عادت می کنند که از هر غریبه ای پول بگیرند."به حرفم گوش نمی کند.می گوید"یک بار اشکال ندارد."حرفی نمی زنم.ماشین حرکت می کند.ما دوباره راه آمده را برمیگردیم در حالیکه این بار به جای زیارت موزه زنده ی جهان به زیارت درگذشتگان آمده ایم...

Espantan پنجشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۶ 21:5

حسرت سرد

هوا رو به سردی می رود.باد که می وزد ترس و وحشت در دل آدم می افتد.انگار شکستن استخوانهایت را زیر ارابه پاییز یک به یک می شنوی.در موضوع انشای سر کلاس بارها و بارها پاییز را برای معلم وصف کرده ام اما آن توصیفها همه سرپوشی بوده بر این واقعیت که من هیچوقت پاییز و زمستان را دوست نداشته ام.در دل دعا کرده ام که فصل سرما به قیمت عمر سریع بگذرند در حالیکه می دانسته ام گذر زمان دست من نیست.شاید اگر مثل زن همسایه در صبح های سرد زمستان کنار بخاری می نشستم،برای خودم چای می ریختم و بر دل پارچه با نخ و سوزن نقش و نگار می آفریدم من هم فصل سرما را دوست می داشتم اما حقیقت آن است که صبح و عصرهای سرد پاییز و زمستان در کلاسهای سرد شمالی گذشته است یا بخاری نفت نداشته یا خراب بوده یا سوسوی آتش کهنه اش مشام را آزار داده است.یادم می آید که من یک زمستان را در دفتر بزرگ و سرد یک مدرسه کوچک با سرماخوردگی آغاز و با همان سرمای کهنه به پایان رسانده ام.وزش باد بیرون اگر چه ملایم است اما تصور روزهای سرد و یخ زده ای که در مدرسه گذرانده ام نفرتی همراه با حسرت را در دل زنده می کند."حسرت این که چرا روزهای سرد و یخ زده ی جوانی را در مدرسه به هدر داده ام؟"

Espantan دوشنبه بیست و دوم آبان ۱۳۹۶ 2:54

مهمانها

نزدیک نیمه شب بود.من در عالم خودم تنها بودم.زنگ خانه به صدا در آمد.دوربین یک فوج آدم را نشان میداد که در آن نیمه شب به خانه ی ما آمده بودند.فامیل نزدیک بودند و نمیشد آنها را دور زد ناچار در را باز کردم.زن،مرد،کودک و نوجوان،برای لحظه ای تشویش به سراغم آمد که آنها چرا این وقت شب آمده اند؟تا با آنها احوال پرسی کنم ضربان قلبم تند و تندتر زده بود و عاقبت به این نتیجه رسیده بود که نگرانی اش بیهوده است و خبر خاصی نیست.آنها جای دیگری رفته و سر راه به خانه من هم سر زده بودند.خیالم راحت شده بود که اتفاق خاصی نیفتاده اما ضربان قلبم خیال آرام شدن نداشت.در لابلای تشویش و اضطراب بیخودم به سرعت از آنها پذیرایی کردم.شاید مغزم تنها چاره ی رفع نگرانی ام را در رفتن آن محرم و نامحرمها می دانست.پذیرایی که تمام شد ساعت به یک رسیده بود. آنقدر اضطراب به سراغم آمده بود که مخم هنگ کرده بود و نمی دانستم که از که و چه بگویم.ناچار سکوت کردم تا بتوانم خودم را جمع کنم.دیری نگذشت که آنها رفتند.بعد از بدرقه شان روی مبل لم دادم و به تغییر آدمهای دیروز و امروز فکر کردم.سالها قبل قبیله آنها به این شکل افسار گسیخته نبود.آنها بر خلاف ما بعد از نماز عشا میخوابیدند و وقت نمازصبح بیدار میشدند.خانواده ما برعکس بود.دیر میخوابیدیم و دیر بیدار میشدیم.من به عنوان یک دختر که برای نماز صبح بیدار نمی شدم بارها و بارها سرزنش میشدم.آنقدر بابت نماز درست و حسابی نخواندن و قرآن نخواندنم سرزنش شده بودم که قید بهشت و باغ جنت را برای خودم زده بودم.برایم مهم هم نبود.به فکرم خطور هم نمیکرد که به جز محمد و خاندانش کسی به بهشت برود.حال یک عمر گذشته بود.به قول پیرزن کپاتی دنیا چرخ خورده بود و در این چرخش دوار آنها بیش از من و امثالم چرخیده بودند.از آن قوم مومن نسلی منزجر از دین و درس نخوان برخاسته.شب بیداری های من برای درس خواندن و کتاب خواندن بود و شب بیداریهای آنها برای تلف کردن عمر در دنیای مجازی. من با وجود مراودات دوستانه هنوز از آنها نفرت دارم.گویی این نفرتها نمی خواهد به خط پایان برسد.

Espantan پنجشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۶ 12:43

کفر

من نیم ساعت بود که سرکلاس بودم و او تازه با ناز و کرشمه وارد مدرسه می شد.درسی که تدریس می کند ساده است.پارتی اش در اداره کلفت است و خیالش راحت است که اگر یک ساعت هم دیر بیاید کسی کاری به کارش ندارد.این جور مواقع خدا هم چشم پوشی می کند.انگار فقط خطاهای امثال ما زیر ذره بین اوست و آنهایی که آشنای بالادستی ها هستند در گستره ی عدالت او هم آشنا هستند و ما را کمی دورتر چیده اند.شاید یک پله پایین تر.او آرام از کنار در کلاسی که من تدریس دارم رد می شود و من بدون آنکه از علت دیر آمدنش خبر داشته باشم در دل به او و امثالش فحش می دهم و یک بغض سنگین در گلویم می نشیند.ما از چشم خدا هم افتاده ایم.او فقط تق تق پاشنه ی کفش پاشنه بلندها را می شنود!

Espantan یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۶ 19:39

دهان زمین باز شده و سر خر در آمده بود.این ضرب المثل مادربزرگ بود وقتی که یک آدم بعید به خانه اش می آمد.زنی که به خانه ما آمده بود به همان نسبت بعید بود.بعد از احوال پرسی سریگ بلوچی اش را مرتب کرد و گفت"می دانستی که مادرت خواهر رضاعی من است؟"گفتم"نه!"گفت"ولی مادرت خواهر رضاعی من است.خیلی وقت است که دلم می خواست ببینمش. امروز دیگر به سر خود کردم و آمدم."گفتم"کار خوبی کردید "در حالیکه تازه از مدرسه آمده بودم و حوصله احدی را نداشتم.گفت"ما دو عزاداری را پشت سر گذاشتیم و شما به پرسه نیامدید."گفتم"دلم میخاست که بیایم اما فرصت نشد."با خود گفتم"پس سنگینی غمها پایت را به این خانه کشانده.آمده ای باری را بگذاری و بروی.شاید هم برعکس."هنوز ربع ساعت نگذشته بود که بلند شد تا برود.گفتم"این چه آمدن و رفتنی بود؟"گفت"دیر وقت است.عادت ندارم که وقت نماز عشا جای دیگری به جز خانه خودم باشم.گفتم"چه عادت خوبی اما می توانی همینجا هم نماز بخوانی."گفت"نه!فرصت برای ماندن زیاد است اما امشب باید بروم.به همان سرعتی که زمین دهن باز کرده بود و او را تحویل داده بود.زمین دهن باز کرد و او را بلعید.

Espantan یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۶ 2:30

سکوت آنها

در کلاسشان بسته بود و صدایشان شنیده نمی شد.اول فکر کردم که شاید برنامه را جابه جا می روم و معلم سرکلاسشان است.چند دقیقه مکث کردم تا حساب و کتاب کنم که کلاس را درست رفته ام یا نه؟درست رفته بودم.در را باز کردم و وارد شدم دخترها به احترام بلند شدند و طبق معمول صلوات فرستادند.سلام کردم و از آنها خواستم که بنشینند بعد از احوال پرسی نماینده کلاس گفت"خانم اجازه بعد از این می خواهیم خانم باشیم و سروصدا نکنیم."در دل گفتم"مگر میشود جغجغه تکان بخورد و صدایش در نیاید."و رو به آنها گفتم"چه تصمیم خوبی گرفتید."حضور و غیاب به آخر رسید و آنها ساکت بودند.تدریس تمام شد،پرسش از درس تمام شد و آنها باز دست به سینه نشسته بودند.حس خفقان به جای شاگردان یقه ی خودم را گرفته بود.از سکوت کلاسشان به تنگ آمده بودم.به شیطنتها و دلقک بازی هایشان عادت کرده بودن و تغییر رویه شان خودم را بی صدا خفه کرده بود.عاقبت ملکهاتون نتوانست تحمل کند و گفت"خانم اجازه هست حرف بزنیم."گفتم"بله ولی آهسته!"مجوز که صادر شد کلاس با سروصدای دخترها به وجد آمد.من هم نفس راحتی کشیدم.نمی دانستم معلمی را که به جای سکوت شلوغی دانش آموز را می پسندید کجای دلم جای دهم؟

Espantan پنجشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۶ 2:32

دم و بازدم

پیرزن کوهی نفس نفس می زد.گویی هوای تازه کوهستان هم نتوانسته بود تنفسش را سامان دهد.جای همیشگی نشست.نفسش که تازه شد.گره بزرگ گوشه ی چادرش را نشانم داد و گفت"آمده بودم که از مغازه آنطرف خیابان فتو شناسنامه بگیرم.سر راهم زنگ خانه شما را زدم.فکر نمی کردم که خانه باشی."گفتم"همین الان از مدرسه آمده ام."لبخندی زد و گفت"نوکری دولت همین است مادرجان!فقط مشغله و کار است.به هیچ جای زندگی ات هم نمیرسی."گفتم"درست است"و حرف دیگری نزدم.یک بار دیگر یاد داستان کپات افتاده بودم.کپات را از روی او نوشته بودم و آخر داستان به هیچ جایی نرسیده بودم.آن روزها پیرزن نفس نفس نمی زد و راحت نفس می کشید.خط های چهره اش هم چنین عمیق نبود.هنوز برایش چای نیاورده بودم که عزم رفتن کرد.گفتم"چرا اینچنین عجله داری؟"گفت"پسرم از قطر آمده است.نگرانم می شود."در دل گفتم"وای بر پسر خارج رفته و پولدار تو که مادرش را محتاج خانه ی من کرده است."قبلترها برایم گفته بود که چطور فرزندش را با سختی و زحمت سروسامان داده است.گفتم"حال که به شهر آمده ای برای نفس تنگی ات دکتر هم برو."گفت"فکر میکنی حالم بد است و نیاز به دکتر دارم؟"گفتم"حالت بد نیست اما اگر بیماریت را درمان نکنی ممکن است حالت بد شود."خندید و گفت"پس پایم لب گور است.بنی آدم سیر عمر خود نمی شود."آهی کشید.دستم را گرفت و گفت"به حرفت گوش می کنم.اگر فردا نوه ام کار نداشته باشد همراهش پیش دکتر می روم."پیرزن دستم را بوسید و حلالیت طلبید.او را تا دم در بدرقه کردم و با آنکه میخاستم وسواسی نباشم اما دستانم را با آب و صابون شستم.من هنوز خاکی و همرنگ دستان پیرزن زحمت کش نشده بودم...

Espantan دوشنبه هشتم آبان ۱۳۹۶ 3:11

خیال

خواب دیده بودم که بیمار است و باید به دیدنش بروم و نرفته بودم.ملاقات را پشت گوش انداخته بودم.او دوره بیماری را سپری کرده بود.زرد و رنجور به دیدنمان آمده بود.من به روی خود نیاوردم که چه در خواب و خیال دیده ام.فقط بابت نپرسیدن احوالش عذرخواهی کردم.گفت"حالش هنوز خوب نیست و سرخود تمام دارو و دواهای دکترها را قطع کرده است."گفتم"حداقل داروهایی را که چند سال است که می خوری قطع نکن."شانه ای بالا انداخت و گفت"هر چه خدا بخواهد همان می شود ولی فعلا حوصله خوردن قرص و کپسول را ندارم.فشارم را بگیر،ببین چند است؟"فشارسنج باتری نداشت.با وجود اصرار زیاد نگذاشت که از مغازه همسایه باتری بخرم.من در دل خدا را شکر کردم که فشارسنج کار نکرد.دکتر که نبودم تا برای نوسان فشارش شربت و دارو تجویز کنم.یک معلم روستایی تا چه حد مجاز به پیچاندن نسخه است؟حدش صفر است اما شمساتون این را نمی دانست.فکر میکرد سواد علمی من از دکتری که برایش نسخه پیچیده بود بیشتر است.پاهایش را دراز کرد و گفت"برایم یک لیوان آب بیاور.سوره حمد را بخوان و فوتش کن.دم هایت معجزه میکند."برایش یک لیوان آب بردم و در دل از اعتقاد خاصش خنده ام گرفت.دم کل اگر نتواند سر خود را دوا کند چگونه می تواند طبیب درد دیگری باشد؟اذان مغرب که گفتند شمساتون خداحافظی کرد و رفت و من در دل برایش آرزوی سلامتی کردم.سلامتی بدون خوردن دوای شیمیایی...

Espantan شنبه ششم آبان ۱۳۹۶ 2:33

نقاب

زنگ خانه که میخورد دختران مثل مور و ملخ جلوی تنها آینه ی سالن جمع می شوند.جالب است که بیشترشان برا برقعه و نقاب زدن و تنظیم حجابشان جلوی آینه صف می کشند.از کنارشان که رد می شوم عقم میگیرد.بیشتر آنهایی خود را در نقاب دین می پیچیند که سرکلاس تنها هنرشان تقلب و دور زدن معلم است.بی تربیتی هایشان هم که جای خود دارد.نمی دانم حجابی که نتوانسته درونشان را اصلاح کند چگونه می تواند برونشان را سامان بخشد و آنها را از گزندها حفظ کند؟

Espantan چهارشنبه سوم آبان ۱۳۹۶ 1:45
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان