دم و بازدم
پیرزن کوهی نفس نفس می زد.گویی هوای تازه کوهستان هم نتوانسته بود تنفسش را سامان دهد.جای همیشگی نشست.نفسش که تازه شد.گره بزرگ گوشه ی چادرش را نشانم داد و گفت"آمده بودم که از مغازه آنطرف خیابان فتو شناسنامه بگیرم.سر راهم زنگ خانه شما را زدم.فکر نمی کردم که خانه باشی."گفتم"همین الان از مدرسه آمده ام."لبخندی زد و گفت"نوکری دولت همین است مادرجان!فقط مشغله و کار است.به هیچ جای زندگی ات هم نمیرسی."گفتم"درست است"و حرف دیگری نزدم.یک بار دیگر یاد داستان کپات افتاده بودم.کپات را از روی او نوشته بودم و آخر داستان به هیچ جایی نرسیده بودم.آن روزها پیرزن نفس نفس نمی زد و راحت نفس می کشید.خط های چهره اش هم چنین عمیق نبود.هنوز برایش چای نیاورده بودم که عزم رفتن کرد.گفتم"چرا اینچنین عجله داری؟"گفت"پسرم از قطر آمده است.نگرانم می شود."در دل گفتم"وای بر پسر خارج رفته و پولدار تو که مادرش را محتاج خانه ی من کرده است."قبلترها برایم گفته بود که چطور فرزندش را با سختی و زحمت سروسامان داده است.گفتم"حال که به شهر آمده ای برای نفس تنگی ات دکتر هم برو."گفت"فکر میکنی حالم بد است و نیاز به دکتر دارم؟"گفتم"حالت بد نیست اما اگر بیماریت را درمان نکنی ممکن است حالت بد شود."خندید و گفت"پس پایم لب گور است.بنی آدم سیر عمر خود نمی شود."آهی کشید.دستم را گرفت و گفت"به حرفت گوش می کنم.اگر فردا نوه ام کار نداشته باشد همراهش پیش دکتر می روم."پیرزن دستم را بوسید و حلالیت طلبید.او را تا دم در بدرقه کردم و با آنکه میخاستم وسواسی نباشم اما دستانم را با آب و صابون شستم.من هنوز خاکی و همرنگ دستان پیرزن زحمت کش نشده بودم...
Espantan
دوشنبه هشتم آبان ۱۳۹۶
3:11