اسپنتان

ترس

از دفتر مدرسه که بیرون می زنم.انگار پرنده ای از قفس آزاد شده باشد خدا را شکر می گویم.دخترک عاشق پیشه طبق معمول به انتظارم ایستاده است.چشمش قبل از خودش حرف می زند.در دل سرزنشش می کنم و با خود می گویم"دیوانه ی کوچلو!"از کنارش رد می شوم.همراهم می شود و می گوید"خانم اجازه!نمی دانستم که خانم فلانی سرکلاس است.بدون اجازه وارد کلاسش شدم.چنان سرم داد کشید که از ترس به حد سکته رسیدم."نگاهی به چهره اش انداختم و گفتم"حالت که خوب است."گفت"خوب است ولی خیلی ترسیدم."گفتم"اشکال ندارد یادت می رود."و در دل گفتم"دخترک بیچاره!هر چه جلوتر بروی از این عربده ها بیشتر خواهی شنید و آخر یاد میگیری که با آن کنار بیایی یا خودت هم پاچه بگیری."از در سالن که بیرون می رویم سرما هجوم می آورد.من پی کارم می روم و او تا دم در بدرقه ام می کند...

Espantan شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۶ 22:28
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان