اسپنتان

سکوت آنها

در کلاسشان بسته بود و صدایشان شنیده نمی شد.اول فکر کردم که شاید برنامه را جابه جا می روم و معلم سرکلاسشان است.چند دقیقه مکث کردم تا حساب و کتاب کنم که کلاس را درست رفته ام یا نه؟درست رفته بودم.در را باز کردم و وارد شدم دخترها به احترام بلند شدند و طبق معمول صلوات فرستادند.سلام کردم و از آنها خواستم که بنشینند بعد از احوال پرسی نماینده کلاس گفت"خانم اجازه بعد از این می خواهیم خانم باشیم و سروصدا نکنیم."در دل گفتم"مگر میشود جغجغه تکان بخورد و صدایش در نیاید."و رو به آنها گفتم"چه تصمیم خوبی گرفتید."حضور و غیاب به آخر رسید و آنها ساکت بودند.تدریس تمام شد،پرسش از درس تمام شد و آنها باز دست به سینه نشسته بودند.حس خفقان به جای شاگردان یقه ی خودم را گرفته بود.از سکوت کلاسشان به تنگ آمده بودم.به شیطنتها و دلقک بازی هایشان عادت کرده بودن و تغییر رویه شان خودم را بی صدا خفه کرده بود.عاقبت ملکهاتون نتوانست تحمل کند و گفت"خانم اجازه هست حرف بزنیم."گفتم"بله ولی آهسته!"مجوز که صادر شد کلاس با سروصدای دخترها به وجد آمد.من هم نفس راحتی کشیدم.نمی دانستم معلمی را که به جای سکوت شلوغی دانش آموز را می پسندید کجای دلم جای دهم؟

Espantan پنجشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۶ 2:32
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان