اسپنتان

خونسرد

شب از نیم گذشته.اهل خانه به خواب رفته اند.من اما بیدارم.خواب به چشمم نمی اید.دنبال خلا وجودم به پدرم میرسم.او را در دل قبرستانی دور ملاقات می کنم.بیست سال برایم هزار سال گذشته است و من با وجود زندگی هزارساله هنوز به مرگ نرسیده ام.برگم هنوز سبز است.زرد نشده است.گاه فکر میکنم من با وجود انکه تک دخترم ولی جان چندین دختر  در وجودم زنده است وگرنه در دست اندازهای سخت زندگی جایی باید تمام میکردم.زن داداش می گوید"من خونسرد هستم."خونسردی در لفظ بيان او همان مودبانه جان سختي است.برایش عجیب است که چطور یک نفر ادم این همه بار بر دوش دارد و باز می خندد.من به رویش لبخند می زنم و در دل می گویم"خدا به احدی رحم نمی کند"اگر مرگ امان بدهد نوبت به همگان می رسد.بعد از گفته ام پشیمان می شوم.توبه می کنم و به انتظار معجزه اي كه مي دانم نميشود لحظات زندگی را به هدر می دهم.سکوت مطلق را راننده اتوبوس داخل خیابان می شکند.باز به سرش زده است و نیمه شب یادش افتاده که ماشین قراضه اش را سرویس نکرده است.نادید از او و اتوبوسش که خیابان ترمینالش شده نفرتی خاص دارم.هر بار که چشمم به اتوبوس می افتد یاد و خاطره دوران تربیت معلم و جاده هایی که مرا از سراوان می کند و به شهری دوردست تبعید می کرد زنده می شود.شبهای سرد و یخی که خواب از چشمم می ربود تا مرا به مقصدی دور برساند...

 

 

 

Espantan سه شنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۸ 1:39

خروس

شب از نیم گذشته،خروس مثل من بيخوابي به سرش زده و اواز می خواند.الودگی نوری دیوانه اش کرده یا فرشته استجابت دعا دیده خدا می داند?پیشترها مهناز برایم گفته بود.وقتی خروس بی محل می خواند فرشته استجابت دعا را می بیند که به زمین امده تا دعای ادمها را امین بگوید.اگر حرفش واقعیت هم داشته باشد به ان اهمیتی نمی دهم.گویی ارزویی برای براورده شدن و دعایی برای اجابت شدن ندارم.سکوت سیاهی در دلم حاکم است که با اواز خروسی و شهپر فرشته ای نمی شکند.ایمان است که رو به تباهی است.توان پاسبانی اش ندارم...

 

 

Espantan شنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۸ 2:56

خانه که مرتب شد به نماز عصر رسیده بودم.مردها رفته بودند که سیزده بدر را واقعی در دل طبیعت بدر کنند.من اما می خواستم که باز دزدکی دست پسر را بگیرم و سر از قبرستان در بیاورم.می خواستم سیزده را کنار رفتگان بگذرانم.این بار کاینات مخالف قبرستان بود.چادر که سرم کردم.زنگ در به صدا در امد.چادر سیاه را برداشتم و دوباره چادری رنگین پوشیدم و در را با دلخوری به روی مهمان باز کردم.سلام و احوال پرسی که کردم دلخوری یادم رفت.فاطمه نگاهی به مادر که خوابیده بود انداخت و گفت"خدا را شکر که مادرت همین یک دختر را به دنیا اورد.اخر پیری و افتادگی خوب عصای دستش شدی.خدا می داند اگر تو را نداشت سروکارش به خانه کدام عروس می کشید.یک الف بچه هم بیشتر نیستی ولی خوب به فریادش رسیده ای."مانده بودم در جوابش چه بگویم?حرفی نزدم و یک لحظه يادم افتاد كه اگر من به مرحله ی مادرم برسم چون دختر ندارم حسابی زیر دست عروس اینده ادب می شوم.بعد لبخند ریزی زدم و در دل گفتم"معلم جماعت به پیری و کار افتادگی نمی رسد.زودتر از موعد مقرر از جهان رخت برمیبندد"فاطمه گفت"خدا خیر پیری همه را بکند."بعد لیستی از طایفه های بلوچ ردیف کرد و گفت"همه مثل هم نیستند.حیا و غیرت در بعضی طوایف دیریست که مرده است...

 

Espantan چهارشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۸ 0:44

نخلها

اصرار پشت اصرار و او بالاخره راضی شده بود که مرا به نخلستان انسوی روستا ببرد.می خواستم باغ کوچکی را که در کودکی همراه او و پدر می رفتم دوباره ببینم.گفت"نخلستان روستا جای اوباش و معتادان شده .ان باغ و نهرهای دیروز نیست."گفتم"من که طلا و جواهری ندارم که برای معتادان جلب توجه کند.بهانه الکی نیار"و در دل گفتم"ای ابله اندام زنان بیش از جواهرات مایه ترس و دلهره است."گفت"باشد فردا می رویم"فردا که امد من حی و حاضر بودم تا جايي با ماشين رفتيم و بعد پیاده شدیم.درست جایی که اب از زمین بیرون می زد.چند افغانی با سیگارهای پر از چرس دور هم نشسته بودند.گفت"افغانها هم پیشرفت کرده اند.بنگی و سیگاری شده اند."یک لحظه از انها ترسیدم و گامهایم شل شد و بعد بی خیال شدم .بافاصله از کنارشان گذشتیم.از چند جویبار خشک که گذشتیم به باغ رسیدیم.اثری از نخلهایش نبود و زمینش را گندم و یونجه کاشته بودند.درونش چادری علم بود و صاحبی برای خود پیدا کرده بود.چند مرد کنار چادر دور هم نشسته بودند.گفتم"برو بپرس که داخل زمین ما چه می کنند?"گفت"روزی دیگر با چند مرد می ایم و می پرسم.الان سوال و جواب با انها فایده ای ندارد."از کنار باغ خاطرات کودکی گذر کردیم.باغی که ظاهرا دیگر متعلق به ما نبود و صاحبانی جدید پیدا کرده بود.جلوتر که رفتیم به زمینهایی رسیدیم که صاحبانشان به خاک زمین هم رحم نکرده و ان را فروخته بودند.گودالهای بزرگی که خاک برداری شده بودند.اثری از نخلهایشان نبود.نخلستان زود به اخر رسیده بود.راه بازگشت در پیش گرفتیم و دوباره کنار باغ گندم توقف کردیم.از دور جوی ابی را که روزی با پدر کنارش نشسته بودیم نظاره كردیم.در دل می دانستم که اگر من همراهش نبودم جلوتر می رفت و بازخواستشان می کرد اما من مانع بزرگ رفتنش بودم.از دور تکه و پاره های باغ را برایم تشریح کرد و گذر کردیم.دوباره به پاتوق افغانها رسیدیم.هنوز با سماجت سرچشمه اب را چسبیده بودند و بساط چرس و سیگارشان پهن بود.سوار ماشین شدیم و راه پس پیش گرفتیم.به خانه پدری که رسیدیم هنوز نماز عصر روا بود.روی حصیر ابخورده داخل حیاط به نماز ایستادم و بعد از نماز همانجا نشستم.او رفت تا به خرگوش و گوسفندهایش سر بزند.من همانجا روی حصیر میخکوب شده بودم.نای برخاستن نداشتم.تا مغرب به نقطه ای خیره بودم.بعد از نماز مغرب گفت"چه عجب که بالای تپه ی حیاط پشتی  نرفتی!?"خندیدم و گفتم"الان می روم"بالای تپه که رسیدم وقتی به افق خیره شدم.تمام غصه ها از دلم رفته بود.به خانه که برگشتم دوباره اغاز تکرار و زندان بود.دیری نگذشت که دیگری امد.با اب و تاب گفتم"امروز با فلانی به نخلستان روستا رفتیم.مکثي كرد و با صدای بلند گفت"چی?"در جوابش سکوت کردم.در ادامه گفت"نخلستان حلوا خیرات میکردند?"گفتم"نه "و باز سکوت کردم.

 

 

 

 

Espantan دوشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۸ 3:1

مرگ

در حیاط خانه یک گالن بنزین ابی رنگ و کوچک وجود دارد که با توان زنی چون من هم راحت بلند می شود.هر بار که کار و بار زندگی به بحث و دعوا می کشد.خسته که می شوم فکر ان گالن ابی و بنزین داخلش برایم وسوسه انگیز می شود.حتی به این هم فکر می کنم که بعد از ریختن بنزین روی سر و بدنم خود را با زنجیر به حصار فلزی باغچه زنجیر و قفل کنم که بعد از کشیدن کبریت راه پشیمانی و فراری نباشد.به قسمت سوختن داستان که می رسم از فکر شیطانی ام پشیمان می شوم.قفل و زنجیر را باز می کنم و گالن بنزین را به حال خود رها می کنم که همچنان در روزهای اتی و خستگی های اتی به رویم چشمک بزند.تنها چیزی که مانعم می شود ترس از جهنم و مرگ دردناک نیست.زهوار ایمان دیریست که از دستم در رفته است.تنها منطقی که افکارم را سامان می دهد و مرا سر جایم می نشاند عشق به فرزند است.هنوز فرصت نکرده ام به او رسم زندگی بیاموزم.ماموریت که تمام شود بدون خودکشی هم می توان سفر کرد

Espantan پنجشنبه هشتم فروردین ۱۳۹۸ 12:21

سمندونی

روی برگی از کاغذ وردی نوشته و کنار گذاشته است.هر شب ان را می خواند.نیت ذکرش را نمی دانم اما برایم جلب توجه کرده است.چرا او به این مرحله رسیده نمی دانم?اما می دانم که رمز موفقیت در تکرار طوطی وار ورد و ذکر نیست.تسبیح گرداندن اسان است اما در عمل کاری را انجام دادن و به سرانجام رساندن سخت به نظر مي رسد.پیشترها که دختر دبیرستانی بودم خانه ی ما با دو خانه ی بغلی اش راه داشت.دری انها را به هم سفته بود.هر مغرب پسر جوان همسایه با چوبی دور خودش حصار می کشید و ورد می خواند.من گاه از لای در زاغ سیاهش را چوب می زدم.می خواستم لشکر اجنه را که ان خط مانع ورودشان به حصار پسر می شود ببینم.هیچوقت ان سیاهی لشکر را ندیدم به جز گربه سیاه ولگردی که هر بار یکی از جوجه مرغها را شکار می کرد.پسر همسایه زیاد اوراد خواند و فراوان به دور خود حصار خاکی کشید اما به مقصد نرسید.نتوانست سمندونی را لگام کند و به خدمت بگیرد.هنوز هم نتوانسته است اما مادرش می گوید هنوز هم هر غروب با لنگ بلوچی اش خود را گره پیچ می کند و تا پاسی از شب می خواند اما اثري روی جن و پری ها ندارد.دیروز در خیابان پسر همسایه را دیدم.موهایش مثل موهای من سفید شده بود.زیر لب می خندید.گویی در عالمی دیگر سیر می کرد

 

 

 

Espantan سه شنبه ششم فروردین ۱۳۹۸ 11:56

گلزار

گلزار شهدای شهری که در ان تحصیل میکردم سحرگاه زیبایی خاصی داشت.انجا می پنداشتی که خدا بیشتر حضور دارد و هر لحظه منتظر اجابت دعا يا نزول فرشته اي بودي.امشب خانه ما پر از مهمان بود.من با وجود جمع و صاحبخانه بودن احساس تنهایی میکردم.دلم قبرستان و حضور پدر را می خواست یا خلوت دل انگیز ان گلزار شهدا را.زنها حرف میزدند .مخاطب حرفهایشان من بودم و من انگار مرده باشم حواسم به هیچکدامشان نبود.دلم مزار پدر را می خواست.از پریروز که به ارامستان رفته بودم و پاسی را بدون دغدغه کنار پدر گذرانده بودم.دیگر خودم نبودم.دلم دوباره و دوباره هوای دیدار کرده بود و نتوانسته بودم که زنجیر بگسلم و بروم و این ناتوانی در کنار کمردرد از من موجودی پر از نفرت ساخته بود.قانون جنگل می گوید هر چه درصد خشم و انزجار بالاتر رود.کاینات فتیله را بالاتر میکشد.رقص اتش زیباست.خاکستر چه اهمیتی دارد?

 

 

 

Espantan دوشنبه پنجم فروردین ۱۳۹۸ 3:41

برق

باران می بارد.دیدنی است اما رعدوبرق که می زند ترسناک می شود.ادم دلش می خواهد در سوراخ موشی قایم شود یا به اغوش گرمی پناه ببرد اما ادمها بزرگ که می شوند .سوراخ موشها برایشان کوچک می شود.ان شب ترسناک که من از شدت خشم باران خواب به چشمم نیامده بود.خشم باران درخت مدرسه را از جا کنده و روی دیوار اوارش کرده بود.در سالهای دور که من اولین سالهای خدمتم بود به جبر زمانه مدیر ان مدرسه کوچک شده بودم.مستخدم شیفت مخالف ان درختها را کاشته بود.هر بار که من را می دید اخمهایش در هم می رفت و بابت نهالهایی که تازه کاشته بود تذکر میداد.میگفت"دخترهای مدرسه به نهالها اسیب زده اند"من هر بار به بچه ها تذکر میدادم در حالیکه اطمینانی قلبی میگفت ان مرد در اشتباه است و کسی به نهالها دست نزده است.بعد از چند سال ان درختهای بی ثمر جان گرفت.مستخدم اما هنوز از ما نفرت داشت در حالیکه دخترها گاه و بیگاه به درختهایش اب می دادند.به انها یاد داده بودم که چطور لوله ها را به ضرب كش و نايلون به هم ببندند و شیرفلکه اصلی اب را از لای علفهای هرز پیدا کنند و اب را به جریان بیندازند.خدا می داند که سرنوشت ان تعداد اندک دانش اموزان خندان و فعال به کجا کشید?بعدها ان مرد بازنشسته شد.ما هم از ان مدرسه به مدرسه دیگری نقل مکان کردیم.درختها به دیگران سپرده شد و فقط خاطره ی اخمهای ان مرد بر خاطر ماند.حال باران رعداسا درخت را از جا کنده نمی دانم خاطرات را هم با خود شسته و برده یا نه

 

 

 

 

Espantan یکشنبه چهارم فروردین ۱۳۹۸ 12:7

زردي

یک سرماخوردگی ساده به نظر مي رسيد اما وقتي كه بهتر شدم و خود را در اینه دید زدم متوجه شدم که انقدرها ساده هم نبوده است.انگار خونم خشک شده باشد صورتم زرد و نزار شده بود.با خود گفتم"چرا قبلا متوجه نشده ام?"در دل خندیدم من از ابتلا تا بهبود بیماری را در دوندگی هایم در بیمارستان برا بهبود حال مادر و بعد از ان در پذیرایی از انهایی که به ملاقات امده بودند گذرانده بودم.در بیمارستان انقدر مریضي و بدبختي  بود كه سرماخوردگی به چشم نمی امد.زنی که کنار تخت مادرم بستری بود رو به من گفت"می دانی من دو نوه و یک فرزند فلج را نگهداری می کنم.دکترها می گویند قلبم مشکل دارد.همسایه ها مرا به بیمارستان اوردند.تو بگو ادمی که نان اور پنج نفر باشد و دستش به جایی بند نباشد.پسرش معتاد باشد و خواهرش مریضي ناعلاج داشته باشد مي تواند بدون حرص و جوش زندگی کند?مگر دست خود انسان است?"گفتم"نمی دانم ولی با حرص و جوش هم کاری از پیش نمی رود.چرا کمیته یا بهزیستی نمی روی?"گفت"به خدا رفته ام.اما هر بار یک جای پرونده ایراد پیدا می کند.شناسنامه نوه ها که دست مادرشان است ولی هنوز نتوانسته ام کار ان فرزند فلج را هم درست کنم."گفتم"خدا بزرگ است."پسر جوانی که کنار تختی دیگر نشسته بود و برای مادر بیمارش فال حافظ مي گرفت"به انجای سخنش رسیده بود که خوش باور نباش.گویی حافظ به من میگفت که ساده لوح نباشم.بعد سکوت کردم و به صفحه موبایل چشم دوختم.دیگر نمی خواستم حرفهای زن بیمار را بشنوم.پسر و مادر جوانش یکریز حرف می زدند.من اما انقدر خسته بودم که نمی خواستم صدایشان را بشنوم ولی وادار به شنیدن شدم.اخر من هم از سکوت خسته شدم و رو به مادر پسر گفتم"چند روز است که بستری هستی?"گفت"روز دوم است."گفتم"بالاسری ان مریض مي گفت"در فلان روستا ملایی ست که علاج حساسیت را می داند."پسرش گفت"ادرسش را پرسیدی?"گفتم"بله پرسیدم."بعد ادرس را به پسر جوان دادم.نمی دانم چرا فکر میکردم ان ملا یا رمال می تواند برای ان زن کاری انجام دهد?پسر گفت"ادرس را بلدم."در دل گفتم"اگر این مرد جوان را در کوچه و خیابان می دیدم حاضر نميشدم با او همكلام شوم اما حالا راحت با او و مادرش همسخن شده ام.انگار هزار سال است که انها را می شناسم.دکتر که به عیادت بیماران امد همه را مرخص کرد.گفت"نسبت به روزهای گذشته حال همه شان بهتر شده است اما برخی بیماری ها علاج کامل ندارد و بارعایت نکاتی که تذکر داده ام روند زندگی تان کمی بهتر می شود."من از ان روز انقدر درگیر پرستاری ها و پذیرایی ها بودم که نفهمیدم کی مریض شدم و کی بهبود یافتم و خدا به احدی ظلم نمي كند...

 

 

Espantan شنبه سوم فروردین ۱۳۹۸ 15:24

مزار

از زنده ها چیزی عایدم نشده بود و سر از دنیای مردگان در اورده بودم.در قبرستان سکوت مطلق حاکم بود.انطرفتر مردی بی هدف لابلای قبرها می لولید.من و پسر کنار مزار پدر نشسته بودیم.پیاده و دزدکی سر از ارامستان در اورده بودیم و از شدت خستگی روی زمین چهارزانو نشسته بودیم.پدر با وجودی که وفات کرده بود و زیر خرواری خاک دفن شده بود هنوز قدرتمند بود و ارامش جانم شده بود.حرفها برایش داشتم و چنین می پنداشتم که صدایم را می شنود.غم و ترسها کنارش به سر رسیده بود.نیم ساعتی به سنگریزه های مزار خیره بودم و گویی نظم كاينات را به هم ريخته باشم.تلنگری درونی وادار به رفتن و نماندنم میکرد.من اما نمی خواستم که از جایم تکان بخورم.پسر گفت"بیا به مزار پدربزرگ و عمو هم سر بزنیم."گفتم"تو به جای من سر بزن.من همین جا می مانم.فقط مواظب باش روي قبرها راه نروي"نیرویی درونی هشدارم میداد که برخیزم و بروم اما من نمی خواستم که دل بکنم.عاقبت زنگ موبایل و اصرار ادمهای انسوی خط وادار به تسلیمم کرد و از جا برخاستم.انطرفتر مردی کنار قبری ایستاده بود و فاتحه می خواند.او چون من خسته نبود و توان ایستادن داشت.من اما می خواستم که همانجا کنار پدر بمانم و از جایم بلند نشوم.راه خانه را که در پیش گرفتم مثل راهزنها با چادر سیاهم دهن و بینی ام را پوشاندم تا کسی مرا نشناسد.حوصله تفسیر و توجیه ادمها را نداشتم.از کوچه و پس کوچه های ده که دیگر رنگ شهر گرفته بود گذشتیم و دوباره سر از زندان در اوردیم.قفل و زنجیرها برای ساعتی از هم گسسته و دوباره قفل شده بود.من اما انگار خود پدر را دیده باشم احساس رضايت ميكردم...

 

 

Espantan جمعه دوم فروردین ۱۳۹۸ 21:3

انتظار

سفر به چابهار ره به جایی نمی برد و انها سفری نزدیک تر را برگزیده اند.قبلترها من ساز مخالف سفرهایشان بودم و از جایی به بعد دیگر بود و نبودشان برایم مهم نبود.انها سال نو را با سفری کوتاه به روستایی دور اغاز کرده اند و من سال را در تب و بیماری تحویل گرفته ام و بعد از ان مهمان پشت مهمان بوده که امده اند.من از رختخواب برخاسته از انها پذیرایی کرده و بعد از بدرقه شان دوباره در خود مچاله شده ام.بدون هیچ اعتراضي حتي حاضر نشده ام براي بهبود اوضاع بعد از نماز براي خودم دعا كنم.تكليفي را بی هدف از گردن ادا کرده ام و باز سکوتی مطلق که با وجود حفظ ظاهر در درون انباشته ام تا روزي كه مرگ بیاید و همه کاسه و کوزه ها را به هم بریزد و من مثل مثل ان پسر جوان بر لبه ی دیوار کوتاه جهنم مانند دیگر مردگان به انتظار خالي شدن حجره اي از ان باشم

 

 

 

Espantan جمعه دوم فروردین ۱۳۹۸ 14:29
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان