گلزار
گلزار شهدای شهری که در ان تحصیل میکردم سحرگاه زیبایی خاصی داشت.انجا می پنداشتی که خدا بیشتر حضور دارد و هر لحظه منتظر اجابت دعا يا نزول فرشته اي بودي.امشب خانه ما پر از مهمان بود.من با وجود جمع و صاحبخانه بودن احساس تنهایی میکردم.دلم قبرستان و حضور پدر را می خواست یا خلوت دل انگیز ان گلزار شهدا را.زنها حرف میزدند .مخاطب حرفهایشان من بودم و من انگار مرده باشم حواسم به هیچکدامشان نبود.دلم مزار پدر را می خواست.از پریروز که به ارامستان رفته بودم و پاسی را بدون دغدغه کنار پدر گذرانده بودم.دیگر خودم نبودم.دلم دوباره و دوباره هوای دیدار کرده بود و نتوانسته بودم که زنجیر بگسلم و بروم و این ناتوانی در کنار کمردرد از من موجودی پر از نفرت ساخته بود.قانون جنگل می گوید هر چه درصد خشم و انزجار بالاتر رود.کاینات فتیله را بالاتر میکشد.رقص اتش زیباست.خاکستر چه اهمیتی دارد?