اسپنتان

مرگ

در حیاط خانه یک گالن بنزین ابی رنگ و کوچک وجود دارد که با توان زنی چون من هم راحت بلند می شود.هر بار که کار و بار زندگی به بحث و دعوا می کشد.خسته که می شوم فکر ان گالن ابی و بنزین داخلش برایم وسوسه انگیز می شود.حتی به این هم فکر می کنم که بعد از ریختن بنزین روی سر و بدنم خود را با زنجیر به حصار فلزی باغچه زنجیر و قفل کنم که بعد از کشیدن کبریت راه پشیمانی و فراری نباشد.به قسمت سوختن داستان که می رسم از فکر شیطانی ام پشیمان می شوم.قفل و زنجیر را باز می کنم و گالن بنزین را به حال خود رها می کنم که همچنان در روزهای اتی و خستگی های اتی به رویم چشمک بزند.تنها چیزی که مانعم می شود ترس از جهنم و مرگ دردناک نیست.زهوار ایمان دیریست که از دستم در رفته است.تنها منطقی که افکارم را سامان می دهد و مرا سر جایم می نشاند عشق به فرزند است.هنوز فرصت نکرده ام به او رسم زندگی بیاموزم.ماموریت که تمام شود بدون خودکشی هم می توان سفر کرد

Espantan پنجشنبه هشتم فروردین ۱۳۹۸ 12:21
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان