مرگ
در حیاط خانه یک گالن بنزین ابی رنگ و کوچک وجود دارد که با توان زنی چون من هم راحت بلند می شود.هر بار که کار و بار زندگی به بحث و دعوا می کشد.خسته که می شوم فکر ان گالن ابی و بنزین داخلش برایم وسوسه انگیز می شود.حتی به این هم فکر می کنم که بعد از ریختن بنزین روی سر و بدنم خود را با زنجیر به حصار فلزی باغچه زنجیر و قفل کنم که بعد از کشیدن کبریت راه پشیمانی و فراری نباشد.به قسمت سوختن داستان که می رسم از فکر شیطانی ام پشیمان می شوم.قفل و زنجیر را باز می کنم و گالن بنزین را به حال خود رها می کنم که همچنان در روزهای اتی و خستگی های اتی به رویم چشمک بزند.تنها چیزی که مانعم می شود ترس از جهنم و مرگ دردناک نیست.زهوار ایمان دیریست که از دستم در رفته است.تنها منطقی که افکارم را سامان می دهد و مرا سر جایم می نشاند عشق به فرزند است.هنوز فرصت نکرده ام به او رسم زندگی بیاموزم.ماموریت که تمام شود بدون خودکشی هم می توان سفر کرد