مزار
از زنده ها چیزی عایدم نشده بود و سر از دنیای مردگان در اورده بودم.در قبرستان سکوت مطلق حاکم بود.انطرفتر مردی بی هدف لابلای قبرها می لولید.من و پسر کنار مزار پدر نشسته بودیم.پیاده و دزدکی سر از ارامستان در اورده بودیم و از شدت خستگی روی زمین چهارزانو نشسته بودیم.پدر با وجودی که وفات کرده بود و زیر خرواری خاک دفن شده بود هنوز قدرتمند بود و ارامش جانم شده بود.حرفها برایش داشتم و چنین می پنداشتم که صدایم را می شنود.غم و ترسها کنارش به سر رسیده بود.نیم ساعتی به سنگریزه های مزار خیره بودم و گویی نظم كاينات را به هم ريخته باشم.تلنگری درونی وادار به رفتن و نماندنم میکرد.من اما نمی خواستم که از جایم تکان بخورم.پسر گفت"بیا به مزار پدربزرگ و عمو هم سر بزنیم."گفتم"تو به جای من سر بزن.من همین جا می مانم.فقط مواظب باش روي قبرها راه نروي"نیرویی درونی هشدارم میداد که برخیزم و بروم اما من نمی خواستم که دل بکنم.عاقبت زنگ موبایل و اصرار ادمهای انسوی خط وادار به تسلیمم کرد و از جا برخاستم.انطرفتر مردی کنار قبری ایستاده بود و فاتحه می خواند.او چون من خسته نبود و توان ایستادن داشت.من اما می خواستم که همانجا کنار پدر بمانم و از جایم بلند نشوم.راه خانه را که در پیش گرفتم مثل راهزنها با چادر سیاهم دهن و بینی ام را پوشاندم تا کسی مرا نشناسد.حوصله تفسیر و توجیه ادمها را نداشتم.از کوچه و پس کوچه های ده که دیگر رنگ شهر گرفته بود گذشتیم و دوباره سر از زندان در اوردیم.قفل و زنجیرها برای ساعتی از هم گسسته و دوباره قفل شده بود.من اما انگار خود پدر را دیده باشم احساس رضايت ميكردم...