خانه که مرتب شد به نماز عصر رسیده بودم.مردها رفته بودند که سیزده بدر را واقعی در دل طبیعت بدر کنند.من اما می خواستم که باز دزدکی دست پسر را بگیرم و سر از قبرستان در بیاورم.می خواستم سیزده را کنار رفتگان بگذرانم.این بار کاینات مخالف قبرستان بود.چادر که سرم کردم.زنگ در به صدا در امد.چادر سیاه را برداشتم و دوباره چادری رنگین پوشیدم و در را با دلخوری به روی مهمان باز کردم.سلام و احوال پرسی که کردم دلخوری یادم رفت.فاطمه نگاهی به مادر که خوابیده بود انداخت و گفت"خدا را شکر که مادرت همین یک دختر را به دنیا اورد.اخر پیری و افتادگی خوب عصای دستش شدی.خدا می داند اگر تو را نداشت سروکارش به خانه کدام عروس می کشید.یک الف بچه هم بیشتر نیستی ولی خوب به فریادش رسیده ای."مانده بودم در جوابش چه بگویم?حرفی نزدم و یک لحظه يادم افتاد كه اگر من به مرحله ی مادرم برسم چون دختر ندارم حسابی زیر دست عروس اینده ادب می شوم.بعد لبخند ریزی زدم و در دل گفتم"معلم جماعت به پیری و کار افتادگی نمی رسد.زودتر از موعد مقرر از جهان رخت برمیبندد"فاطمه گفت"خدا خیر پیری همه را بکند."بعد لیستی از طایفه های بلوچ ردیف کرد و گفت"همه مثل هم نیستند.حیا و غیرت در بعضی طوایف دیریست که مرده است...