ابولهول
زنها در حال دعا و استغاثه به درگاه حضرت حق بودند.من کمی آنطرفتر آنها را از دور به نظاره نشسته بودم.زن واعظی که استاد صدایش میکردند با لحنی آهنگین و غمگین با زبان ترکیبی فارسی و بلوچی در حق مرده و زنده دعا میکرد.من انگار متعلق به آن جمع نباشم یا ایمانم را باخته باشم حتی حاضر نبودم که دست هایم را به نشان دعا کردن بگشایم.نمیدانم چرا فکر میکردم که دعاهایشان تصنعی ست و زور الکی میزنند.در لابلای دعاهایشان برای من هم دعا کردند.گفتند"خدایا به اسپنتان فرزند صالح و سالم بده"نمی خواستم در آن محیط معنوی و آغشته به غم بخندم اما ناخودآگاه از دعایشان خنده ام گرفت.شاید بیشتر از آنکه خنده باشد لبخندی تلخ بود.اینکه در ردیف افلیجها،بدهکاران،زندانی ها،معتادان،کور و کرها و کسانی که نقصی دارند طبقه بندی شده بودم برایم مضحک رسیده بود و بدتر آنکه از آن جمع مخلص و دعاگو به استجابت دعای هیچ یک اعتقادی نداشتم.فقط مثل مجسمه به نقطه ای خیره بودم و فکر و دلم سخن به گزاف میفروخت.