اسپنتان

ابولهول

زنها در حال دعا و استغاثه به درگاه حضرت حق بودند.من کمی آنطرفتر آنها را از دور به نظاره نشسته بودم.زن واعظی که استاد صدایش میکردند با لحنی آهنگین و غمگین با زبان ترکیبی فارسی و بلوچی در حق مرده و زنده دعا میکرد.من انگار متعلق به آن جمع نباشم یا ایمانم را باخته باشم حتی حاضر نبودم که دست هایم را به نشان دعا کردن بگشایم.نمیدانم چرا فکر میکردم که دعاهایشان تصنعی ست و زور الکی میزنند.در لابلای دعاهایشان برای من هم دعا کردند.گفتند"خدایا به اسپنتان فرزند صالح و سالم بده"نمی خواستم در آن محیط معنوی و آغشته به غم بخندم اما ناخودآگاه از دعایشان خنده ام گرفت.شاید بیشتر از آنکه خنده باشد لبخندی تلخ بود.اینکه در ردیف افلیجها،بدهکاران،زندانی ها،معتادان،کور و کرها و کسانی که نقصی دارند طبقه بندی شده بودم برایم مضحک رسیده بود و بدتر آنکه از آن جمع مخلص و دعاگو به استجابت دعای هیچ یک اعتقادی نداشتم.فقط مثل مجسمه به نقطه ای خیره بودم و فکر و دلم سخن به گزاف میفروخت.

Espantan سه شنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۶ 1:21

مرگ

هر وقت او را می دیدم ته دلم می دانستم که اتفاقی برایش می افتد.گاه فکر میکردم که میمرد و داغش بر دلم می ماند و هر بار بر دل سیاه شیطان لعنت می فرستادم و با وجود لعن و نفرین بر شیطان و قرص بودن ایمانم باز دلم همیشه آویزان حادثه ی مرگ بود و از کجا به این نتیجه رسیده بودم که حادثه برای همین شخص خاص در کمین است؟آیا حس ششم داشتم ،نداشتم اما دلم همیشه شور میزد.دلشوره ام دلیل داشت.او زیادی خوب بود.تجربه ام ثابت کرده بود که اگر خوب باشی کاینات دست به دست هم خواهند داد تا انتقام خوب بودن را کف دستت بگذارند.بالاخره حادثه ی شومی که دلشوره اش را داشتم اتفاق افتاد.او داغدار شد.طوفان آمد،او را درنوردید و رفت. کاری از دستم ساخته نبود و نیست.

Espantan یکشنبه بیست و ششم آذر ۱۳۹۶ 23:9

زن بودن

دخترک سرماخورده و پیله آنقدر کنار میزم سرفه کرده و سوال بیهوده پرسیده بود که همان لحظه ایمان آورده بودم که من هم حتما مبتلا خواهم شد.در دفتر هم با نشستن کنار همکار سرمازده ام ایمانم کاملتر شده بود. روز بعد حدسم به یقین تبدیل شد.یک سرماخوردگی ساده عددی به حساب نمی آمد.من با همان تن تب زده خانه را مرتب کرده،ناهار درست کرده و مدرسه هم رفته بودم.با وجود شلوغی دور و برم انگار هیچ کس را در دنیا نداشته باشم به همه امور رسیدگی کرده بودم.مثل یک ماشین که تا لحظه از کار افتادنش حقی برای استراحت ندارد،کار کرده بودم و به وقت خواب تازه یادم آمده بود که چقدر مریض بوده ام و خودم خبر نداشته ام.روز بعد هم با همان تن تب زده و کشان کشان دست زندگی را گرفته و سرجایش نشانده بودم با این تفاوت که این بار مرض پریود هم اضافه شده بود.درد و تب و کلاس سرد و یخ به هم آمیخته بود و از من یک آدم درهم شکسته ساخته بود.به روی خودم نیاورده بودم که چقدر درد دارم و به روی دختران پر انرژی و وقت گذران لبخند زده بودم.لبخندی به رنگ رژ بیست و چهار ساعته شمساتون برای پنهان کردن لبهای سیاه و قلیان زده!دختر خانم مجرد و آزاد آهسته پرسیده بود که اگر ازدواج کنیم مردان به وقت بیماری و پریود که هر ماه به سراغمان می آید هوایمان را خواهند داشت؟در جوابش گفته بودم که بستگی به مردی دارد که با او ازدواج کنی و در دل گفته بودم"نه!مردان در تکرار مکررات گیج می شوند و داستان بیمار شدن ماهانه زنها را هرگز نمی فهمندند!"

Espantan چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۶ 0:7

الفاتحه

پدرش مرده بود مثل همه ی پدرهایی که می میرند و دیگر رنگ زندگی را نمی بینند.فرزندانی که برجا می مانند.اوایل خود را با ختم قرآن و فاتحه گول می زنند.زمان که جلوتر می رود زخم مرگ کهنه نمی شود.عمیق تر می شود.آنقدر عمیق که در هر لحظه از زندگی بودنش را حس می کنی و در آخر از شدت اندوه دیگر زندگی نخواهی کرد.دخترک بینوا ابتدای حادثه ی مرگ پدر بود هنوز نمی دانست در نبود پدرش دنیا و آدمهای مهربانش چطور برایش شمشیرها را از غلاف بیرون خواهند کشید.اما من انگار تمام راه را جلوتر از او رفته بودم.می دانستم چه زجری به انتظارش در کمین نشسته.فقط در دل برایش دل سوزاندم.حتی وقت نکردم برای پدر مرده اش فاتحه بخوانم.

Espantan سه شنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۶ 23:24

دلهره زن بودن

تعریفش را زیاد شنیده بودم اما آن چیزی نبود که انتظارش را داشتم.از اولین گذرگاه دره مانندش که گذشتیم احساس نا امنی به سراغم آمده بود.جلوتر که رفتیم نگاه هیز پسرهای موتورسوار حس تشویش و دلهره ام را بیشتر کرد.می خواستم به راننده بگویم از همانجا برگردد اما چون به هنگام آمدن خودم اصرار به رفتن به آن ده خوش آب و هوا را کرده بودم حرفی نزدم.هر چه جلوتر رفتیم من بیشتر ترسیدم.نخلستانهای درهم و سبزه زارهای سرسبز برایم هبچ جذابیتی نداشت.انگار به شهر ارواح قدم گذاشته باشم هیچ لذتی نبردم و در عوض تا دلم بخواهد ترسیدم.کنار جوی آبی مردان جوان و شاید هم بیکار با هم گرم گفتگو بودند.چشمشان به ماشین ما که افتاد.نگاهشان را به سویمان برگرداندند.مرد قدبلندی که کنار جوی آب نشسته بود.از گوشه ی چشمان آتشینش زیرچشمی نگاهی به من انداخت.در دل سرزنشش کردم و بعد با خود گفتم که تقصیر از او نیست.نمی دانم چرا برایش تبصره بی گناهی صادر کردم؟به مقصدی که باید نرسیده بودیم.راننده فرمان ماشین را چرخاند و راه برگشت در پیش گرفت.وقتی از کنار مردان گذشتیم حس ترسم دوبرابر شد.از آنها دور که شدیم نفس راحتی کشیدم.می خواستیم جایی برای ناهار خوردن در فضای دل انگیز ده پیدا کنیم. من به روی خود نیاوردم که چقدر ترسیده ام اما دوست نداشتم در آن فضا بمانم.هر چه در مسیر بازگشت پیش می رفتیم.خیالم آسوده تر می شد.سرانجام جای مناسبی پیدا کردیم.بساط ناهار را زود پهن و به همان سرعت جمع کردم.دلم نمی خواست آنجا بمانم.انگار تمام نگاه ها را دزد می دیدم.وقتی دوباره در مسیر بازگشت به خانه قرار گرفتیم.خیالم راحت شد.با خود گفتم"اگر ماشین خراب شود نوبر است."و بعد خودم را بابت نفوس بدی که زدم سرزنش کردم.ماشین خراب نشد و ما به سلامت از گذرگاه موتورسواران عبور کردیم.با خود گفتم"وقتی زن بلوچ از سوراخ سمبه های دیارش بترسد چه انتظاری از دیگران دارد؟"بعد با خود گفتم"ترسوها احمق هستند."و در جواب خودم گفتم"ترسوها ترسو نیستند.محافظه کاران عقلمند هستند."به اولین شهر که رسیدیم دیگر خیالم راحت شد.در سرشماری ذهنی ام این پنجمین یا ششمین مکانی بود که نگاه مردانش حس امنیت را از یک زن میگرفت.انگار مردمانش مسح شده بودند یا افکار پریشان من چنین می پنداشت.

Espantan شنبه هجدهم آذر ۱۳۹۶ 1:51

حساب

غذایی را درست کرده بودم که او دوست داشت.خندید و گفت"وای ببخشید ولی من مجبور شدم جای دیگری غذا بخورم."آنقدر عصبی شده بودم که دلم میخاست میز و مخلفاتش را سرش خراب کنم ولی خود داری کردم.با خود گفتم"تو که کار زیادی نکردی فقط قسمتی از روز تعطیلت را به آشپزی خاص اختصاص دادی."رو به رویم نشست و گفت"سالها قبل بارها و بارها مجبور شده ام دو بار غذا بخورم.بیرون و با دوستم به اجبار غذا خورده ام و یک بار برای آنکه تو ناراحت نشوی یک دور دیگر با وجود سیر بودن با تو غذا خورده ام.تصورش را بکن،مثلا قورمه سبزی و ماهی را روی هم خورده باشم."خندیدم و گفتم"خب مجبور که نبودی!مثل امروز واقعیت را میگفتی."گفت"از ترس نگفته ام."گفتم"یعنی اینقدر ترسناک هستم."خندید و حرفی نزد.اوایل فکر میکردم که فقط من لولو خورخوره ی داستانها هستم اما وقتی در مدرسه،مهمانی یا هر جمع زنانه ی دیگری بحث می شود به این نتیجه می رسم که درصد لولو خورخوره بودن زنان دیگر هم بالا است.آنهایی که نازشان خریدار داشته تا جایی که جا داشته در زندگی جولان داده و یکه تازی کرده اند.او حقیقت ماجرا را گفت و خودش را راحت کرد.من از راستگویی اش خوشحال نبودم در حالیکه جای خوشحالی داشت.شاید نگران جرینگ سکه ای بودم که روی زمین افتاده و از اعتبارم کاسته بود.

Espantan چهارشنبه پانزدهم آذر ۱۳۹۶ 8:17

سکوت

در مرز کلپورگان دو کوه شبیه به هم وجود دارد که از دور جلب توجه می کند.نزدیک که می شوی متوجه می شوی که هیچ شباهتی به هم ندارند.هوا رو به سردی می رفت اما من دلم می خواست که از شهر آدمها بگریزم و به طبیعت سرد و یخ پناه ببرم وقتی به خود آمده بودم پای آن دو کوه رسیده بودیم.فقط سنگلاخ بود اما آرامش خاصی داشت.سکوت و سکوت و سکوت تنها صدایی بود که آهسته به گوش می رسید.

Espantan پنجشنبه نهم آذر ۱۳۹۶ 23:13

سرما

هر بار که هوا سردتر می شود دلم می خواهد که فقط یک زن خانه دار و روستایی باشم.با رفاه امروزی که به شهر و روستا راه یافته خانه دار بودن عالی است.نهایت غصه ای که رو دلت سنگینی خواهد کرد غم نان و تربیت فرزندان خواهد بود.بعد از آن وقت و زمان مال خودت است.از هنر گرفته تا لم دادن جلوی بخاری اما امان از روزی که به قول بی بی نان خور دولت باشی.آن موقع از هیچ لحظه ی زندگیت لذت نخواهی برد.انگار کسی با چماق بالای سرت ایستاده و پیوسته امر و نهیت می کند.امر و نهیی که تمامی ندارد و شتابی که نمی خواهد به مقصد برسد.

Espantan پنجشنبه نهم آذر ۱۳۹۶ 23:4

تکرار

طالع بعضی از آدمها را با جوهر غم نوشته اند.دست و پا زدن این مدل آدمها بیهوده است.در تار عنکبوت که گرفتار آمده باشی هر چه بیشتر دست و پا بزنی اسیرتر و خوارتر می شوی.من تازه از مدرسه آمده بودم.پر از خستگی بودم.آنقدر که میخاستم همان دم در کیف و کتاب را بیندازم و کنار بخاری بخابم و دیگر بیدار نشوم.آرزویی که این روزها محال می نماید و دور از دسترس است.محالی که اگر خدا هم بخواهد عملی کند. آدمهای دور و بر نمی گذارند.خلاصه آنکه کیف و کفش را نکندم و کف هال پهن نشدم.من به اندازه یک تعویض لباس و خواندن نماز مغرب آزادی داشتم بعد از آن اسارت بود.اسارتی که آدمها آفریده اند.مادر طبق معمول اخم کرده بود و غر میزد.من در برابرش نافرمانترین دختر دنیا بودم.نمی خواست در دوران پیری و بیماری اش به مدرسه بروم و من ناچار میرفتم.قانونهای زیادی را از دین شکسته بودم و نافرمانی از والدین حرف تازه ای نبود که نگران خوب و بدش باشم.حکم آدمی را داشتم که آب از سرش گذشته و کم و زیاد وجبها توفیری به حالش ندارد.یاد دختر قدبلند کلاس افتاده بودم.برایم گفته بود که "خانم اجازه!من از در که وارد خانه می شوم تا شب که سر بر بالین می گذارم فقط به غرولندهای مادرم گوش می دهم.دیگر برایم عادت شده و یک روز که سکوت کند نگران می شوم."پرسیده بودم که "بعد در برابر این همه غرغر چه کار میکنی؟"خنده ی تلخی کرده بود و گفته بود"هیچ کار!یک گوشم در شده و دیگری دروازه.در لابلای حرفهای مادر درس میخوانم،استراحت میکنم،ظرف میشورم،غذا میخورم ،تلویزیون تماشا میکنم ،بچه داری میکنم و در آخر همگی می خوابیم.در دل گفتم"چرخش گردون دردی از دختران بلوچ کم نکرده و فقط صبوری یادشان داده."فرصت زیادی برای تحلیل نارضایتی مادران نماند.زنگ در به صدا در آمد.پسرخاله با اهل و عیالش آمده بود.از او خوشم نمی آمد.گویی با آمدنشان دین و تعصبش یکباره سر زندگی آدم خالی میشد.زن پسرخاله از همان زنهای درجه یک حوزوی بود.به زور می توانستی از لای چادرش که فقط یک چشمش را آشکار می ساخت چهره اش را تشخیص دهی.آخرین بار که عروسها و دخترانش را بی دعوت به خانه مان آورده بود.آنها زیر لب حرفهایی را زمزمه کرده و با هم خندیده بودند.من یک دور سرتاپایم را چک کرده و برایم سوال شده بود که آنها به چه چیزم خندیده اند؟آن روز با حرص از آنها پذیرایی کرده بودم و در دل فحششان داده بودم.به قول زن داداش فحش و نفرین به حق می گیرد نه ناحق. آنها گفته و خندیده و پی کار خود رفته بودند و با گذر زمان نفرین دامن خودم را گرفته بود.گویی آیه عذاب برایم نازل شده باشد.از امتحانات دانشگاه بازمانده بودم.مادرم مریض شده بود و خودم از مدرسه و زندگی متنفر شده بودم و بعد از این همه تغییر آنها دوباره به بهانه ای سر از زندگی من در آورده بودم.من دوباره همان آدم تکراری و لابد خنده دار برای آنها بودم و آنها همان مهمانان ناخوانده که حوصله ام را سر برده بودند.آنها پنهان در لوله ی سیاه چادر و من آشکار در میان گلهای ریز چادر رنگی که با سینی چای و خرما جلویشان خم و راست میشدم.

Espantan یکشنبه پنجم آذر ۱۳۹۶ 3:6

نگرش

بی مقدمه رو به او گفتم"اگر همراه همکار مجرد مونثت از سراوان تا مثلا مهرستان برای ماموریت کاری بروی،به او احساس خاصی پیدا می کنی؟"یک لحظه مکث کرد.انگار پتکی بر سرش کوبیده باشم و او نداند که از کدام طرف خورده است بهت زده ماند و آخر گفت"کار کار است.همراه مونث و مذکر نمی شناسد."نگاهی به چشمانش انداختم به نظر می رسید که راست می گوید اما من به او به چشم یک مجرم می نگریستم.

Espantan جمعه سوم آذر ۱۳۹۶ 3:28
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان