مرگ
هر وقت او را می دیدم ته دلم می دانستم که اتفاقی برایش می افتد.گاه فکر میکردم که میمرد و داغش بر دلم می ماند و هر بار بر دل سیاه شیطان لعنت می فرستادم و با وجود لعن و نفرین بر شیطان و قرص بودن ایمانم باز دلم همیشه آویزان حادثه ی مرگ بود و از کجا به این نتیجه رسیده بودم که حادثه برای همین شخص خاص در کمین است؟آیا حس ششم داشتم ،نداشتم اما دلم همیشه شور میزد.دلشوره ام دلیل داشت.او زیادی خوب بود.تجربه ام ثابت کرده بود که اگر خوب باشی کاینات دست به دست هم خواهند داد تا انتقام خوب بودن را کف دستت بگذارند.بالاخره حادثه ی شومی که دلشوره اش را داشتم اتفاق افتاد.او داغدار شد.طوفان آمد،او را درنوردید و رفت. کاری از دستم ساخته نبود و نیست.