اسپنتان

دلهره زن بودن

تعریفش را زیاد شنیده بودم اما آن چیزی نبود که انتظارش را داشتم.از اولین گذرگاه دره مانندش که گذشتیم احساس نا امنی به سراغم آمده بود.جلوتر که رفتیم نگاه هیز پسرهای موتورسوار حس تشویش و دلهره ام را بیشتر کرد.می خواستم به راننده بگویم از همانجا برگردد اما چون به هنگام آمدن خودم اصرار به رفتن به آن ده خوش آب و هوا را کرده بودم حرفی نزدم.هر چه جلوتر رفتیم من بیشتر ترسیدم.نخلستانهای درهم و سبزه زارهای سرسبز برایم هبچ جذابیتی نداشت.انگار به شهر ارواح قدم گذاشته باشم هیچ لذتی نبردم و در عوض تا دلم بخواهد ترسیدم.کنار جوی آبی مردان جوان و شاید هم بیکار با هم گرم گفتگو بودند.چشمشان به ماشین ما که افتاد.نگاهشان را به سویمان برگرداندند.مرد قدبلندی که کنار جوی آب نشسته بود.از گوشه ی چشمان آتشینش زیرچشمی نگاهی به من انداخت.در دل سرزنشش کردم و بعد با خود گفتم که تقصیر از او نیست.نمی دانم چرا برایش تبصره بی گناهی صادر کردم؟به مقصدی که باید نرسیده بودیم.راننده فرمان ماشین را چرخاند و راه برگشت در پیش گرفت.وقتی از کنار مردان گذشتیم حس ترسم دوبرابر شد.از آنها دور که شدیم نفس راحتی کشیدم.می خواستیم جایی برای ناهار خوردن در فضای دل انگیز ده پیدا کنیم. من به روی خود نیاوردم که چقدر ترسیده ام اما دوست نداشتم در آن فضا بمانم.هر چه در مسیر بازگشت پیش می رفتیم.خیالم آسوده تر می شد.سرانجام جای مناسبی پیدا کردیم.بساط ناهار را زود پهن و به همان سرعت جمع کردم.دلم نمی خواست آنجا بمانم.انگار تمام نگاه ها را دزد می دیدم.وقتی دوباره در مسیر بازگشت به خانه قرار گرفتیم.خیالم راحت شد.با خود گفتم"اگر ماشین خراب شود نوبر است."و بعد خودم را بابت نفوس بدی که زدم سرزنش کردم.ماشین خراب نشد و ما به سلامت از گذرگاه موتورسواران عبور کردیم.با خود گفتم"وقتی زن بلوچ از سوراخ سمبه های دیارش بترسد چه انتظاری از دیگران دارد؟"بعد با خود گفتم"ترسوها احمق هستند."و در جواب خودم گفتم"ترسوها ترسو نیستند.محافظه کاران عقلمند هستند."به اولین شهر که رسیدیم دیگر خیالم راحت شد.در سرشماری ذهنی ام این پنجمین یا ششمین مکانی بود که نگاه مردانش حس امنیت را از یک زن میگرفت.انگار مردمانش مسح شده بودند یا افکار پریشان من چنین می پنداشت.

Espantan شنبه هجدهم آذر ۱۳۹۶ 1:51
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان