اسپنتان

خانه متروک

یک ماهیتابه کهنه آلومینیومی بود.آن را در حیاط پشتی خانه متروک پیدا کردم.برای کسی که آن را دور انداخته بود ارزشی نداشت اما برای من ارزشمند بود.نمی دانم در دورانی که دختر خانه بودم چقدر در آن سیب زمینی یا چیزهای دیگر سرخ کرده بودم.چقدر در کنارش در تابستان عرق ریخته و در زمستان گرم شده بودم یا چند فرمول فرمول فیزیک و شیمی حفظ کرده بودم.انگار تمام آن خاطرات خوب و بد روی ماهیتابه کهنه حک شده بود.یک نفر گفته و او یادداشت کرده بود.با آنکه خسته بودم.ماهیتابه را برداشتم. با اسکاچ و سیم و مایع ظرفشویی آنقدر سابیدم که دوباره خودش شد.برادرزاده ام گفت"حالا این همه زحمت کشیدی به چه دردت میخورد؟"گفتم"به هیچ دردی هم که نخورد حیف است که دور انداخته شود."کار ماهیتابه که تمام شد به داخل انبار رفتم برای خودش مصیبت نامه ای بود.وسایل به دردنخور و به درد خور روی هم انباشته شده بود.تلی از خاک هم رویشان نشسته بود تا کس جرات نکند کنارشان راه برود چه رسد به آنکه خاکشان را بتکاند.انبار خانه متروک را چند سال پیش تکانده بودم.همه وسایلش را مرتب کرده بودم. از قدیم تنها کسی که حوصله ی جارو کردن و مرتب کردنش را داشت خودم بودم.پسرها حوصله این کارها را نداشتند.آنوقتها مرتب کردنش یک یا دو روز زمان می برد.من دو روز در لابلای وسایل و کتابهایش گم میشدم و وقتی بازمیگشتم یک لایه سیاهی روی دست و پا و صورتم می نشست ولی آخر تمیزش میکردم و به ماه نکشیده دوباره مثل روز اولش میشد و دوباره باید آن را مرتب میکردی.اما امروز با دیروزها فرق داشت.وحشتناک کثیف بود.با وجود کثافتی که روی وسایلش نشسته بود مارمولکهای وحشت انگیزش هنوز زنده و سرحال بودند.با آنکه از مارمولکهای فرفره می ترسیدم اما ناچار بودم که انباری را تمیز کنم.انگار یک نفر اسلحه گذاشته بود روی گردنم که مرده یا زنده آنجا را تمیز کنم.از همان دم در شروع کردم.از عصر تا مغرب فقط توانستم یک گوشه را تمیز کنم. هوا که تاریک شد کار را رها کردم.ترس و تاریکی مانعم شد.کیسه زباله ها را بیرون گذاشتم و در انبار را بستم.برادرزاده ام گفت"می خواهی تمیزش کنی که چه؟"گفتم"نمی دانم ولی باید تمیزش کنم.اینطوری خیالم راحت است که مرتب است."

Espantan جمعه سی ام تیر ۱۳۹۶ 23:39

آزادی

عمه می گوید"چه اشکال دارد که به سفر رفته اند.این روزها زنها را نمی توان در خانه حبس کرد چه برسد به مردان.چهار روز سفر می روند،آب و هوایی عوض می کنند،آرامش پیدا می کنند و برمیگردند."شاید تاحدی هم حق با او بود اما عمه فکر میکرد که دخترها در خانه حبس نیستند.در عمل زنهای اینجا زندانی هستند.گستردگی زندانشان شاید به وسعت خانه ی فامیل نزدیک و سفرهای کوتاهی ست که محارم برایشان ترتیب داده اند.قبلترها آزادی ها بیشتر بود اما دین جدید که آمد اول از همه دست روی دختران گذاشت.اول از همه دختران را در قفس کردند تا همه از شرشان در امان باشند.دخترانی که به جرم بزرگ شدن پشت حصار خانه ها زندانی شدند.

Espantan جمعه سی ام تیر ۱۳۹۶ 16:9

نفرت

با هم درصد جوابهای درست آزمونی را که داده بود حساب کردیم.او و مادرش از آزمونی که داده بود راضی بودند.مادرش گفت"من فلان سال و فلان سال برای فلانی و فلانی دعا کردم.در امتحانشان قبول شدند.حتما دخترم هم قبول می شود."دعا و نیایش جای خود داشت اما علم معلمی ام میگفت آن دختر با درصدهایی که زده در آزمون دبیرستان نمونه قبول نمی شود.مادرش گفت"قبول می شود مگه نه؟"گفتم"نمی دانم.بستگی دارد که دیگران چطور آزمون داده اند."گفت"حتما دعایم مستجاب می شود و قبول می شود."در دل گفتم"چقدر به استجابت دعایت ایمان داری.پیغمبر که نیستی تا دست به آسمان بلند کنی همه چیز بر وفق مرادت پیش برود."دیروز نتیجه آزمون آمده بود.تجربه ام راست گفته بود.دعای مادر پرحرف نتوانسته بود بر کارنامه دختر مهر پذیرش بکوبد.دلم برای دخترک و مادر مستجاب الدعوه اش نسوخت.نتیجه اش برابر تلاشی بود که از خود نشان داده بود.تفریح کرده بود،مهمانی رفته بود،عید دیدنی رفته بود و در کنارش درس هم خوانده بود و نتیجه دلخواه را نگرفته بود.هر بار که آن دختر یا شاگردانم را با خودم و دختران هم دوره ام مقایسه میکنم از عدالتی که بارها در موردش سخنرانی شنیده ام حالم به هم میخورد.ما در قهقرا درس خواندیم و این شدیم.آنها در اوج درس می خوانند و حتما آن خواهند شد.

Espantan جمعه سی ام تیر ۱۳۹۶ 4:2

خانه

خانه متروک فقط به این درد می خورد که روی پله ی اتاق پدر بنشینی و زل بزنی به در و دیوار اتاقهای رو به رو و غصه بخوری که چرا رنگ در پریده یا دیوار فرسوده شده؟غافل از آنکه در و دیوار با همان رنگ پریده و تن فرسوده شان عمرشان بیشتر از آدمهاست.یا از گذشته ها یاد کنی و سیر تغییرات را در خانه ای که رو به ویرانی است در ذهن مرور کنی و در لابلای تحلیلهای ذهن باد همراه گردوخاک دیرینش یاد خرابه های بلوچستان را یادآوری کند.غصه خوردن فایده ای نداشت.اگر دست روی دست می گذاشتم کاری از پیش نمی رفت.ناچار از روی عادت دیرین زنها و شاید سلاح دیرینشان سراغ جارو و دستمال رفتم و به جان در و دیوار خاک گرفته افتادم.انگار چندین سال بود که گذر زنی به آنجا نخورده بود یا خورده بود و کثیف و تمیز بودنش برایش اهمیت نداشت.در غبار روبی خانه های کثیف حلوا خیرات نمی کنند.فقط کار و زحمت است که از در و دیوار می بارد.روزی یک اتاق را جمع و جور کردم و وقتی به خود آمدم که اتاقهای دورتادور خانه تمیز شده بود.حالا که کار ها رو به پایان است همان حس درونی مزخرف به حرف آمده و می پرسد"خب این همه زحمت کشیدی که چی؟"و هر بار خودش پیش از آنکه زبان بگشایم جواب را برایم بازمی گوید..

Espantan دوشنبه بیست و ششم تیر ۱۳۹۶ 2:0

...بخش

وقتی ایمان آورد تمام عکسهایی را که با دوربین دسته دوم عبدالغنی گرفته بود پاره کرد و سوزاند.پسردایی با آب و تاب برایم تعریف کرد که برادرش چطور عکسها را سوزانده است.بعد هم عکس نیمه پاره ای را نشانم داد و گفت"این را دور از چشم او کش رفته ام."نگاهی به عکس انداختم.عکس خودم بود.دختری کوچک با لباس قرمز بلوچی در میان گندمزار عبدالکریم.یادم نمی آمد که لعل بخش کی آن عکس را از من گرفته است.حالا دیگر نامش را هم عوض کرده بود.رو به پدرش گفته بود"لعل که نمی تواند ببخشد.تنها بخشنده خداست!احترامتان به جا اما اسمم را عوض می کنم.مثلا میگذارم یاسین"و بعد از آن پسردایی به جای لعل بخش یاسین شد.برادرم برای آنکه حرصش را در آورد او را یاسین بخش صدا می زد.نمی دانم چرا از پسر دایی بدش می آمد؟نبی بخش بخش گفت"می خواهی عکس را به تو بدهم؟اما برادرم گفته:در هر خانه ای که عکس باشد فرشته ها به آن رفت و آمد نمی کنند و گنهکار می شوند."نمی خواستم گنهکار شوم اما نمی توانستم از عکس بگذرم.نبی بخش به چشمانم زل زد و گفت"هان ساکت شدی.می خواهی یا نه؟"عکس را از دستش گرفتم و در جیبم گذاشتم.چشمان نبی بخش برقی زد و لبخند روی لبش آمد.صفحات اول کتاب ادبیات را نشانش دادم و گفتم"کتابها پر از عکس است.مدرسه ها پر از عکس است.سجل پدربزرگ که از لعل بخش مسلمان تر است عکس دار است.برادرت می خواهد با آنها چه کند؟"نبی بخش گفت"نمی دانم.حتما راهی پیدا می کند؟"برادرم که تا حالا ساکت بود گفت"من در لابلای چمدانهای خاله شناسنامه برادرت را دیده ام.با چشمان خودم دیدم که عکس دارد."نبی بخش گفت"به من چه؟من که عکسها را نسوزانده ام."صدای باز شدن در که آمد چشمها به سوی در جلب شد.لعل بخش با لباس سفید و کلاه ملایی وارد شد.نگاهی به ما انداخت و رو به من گفت"مگر تو دختر نیستی پس چرا با پسرها بازی می کنی؟برو تو اتاق ببینم.صبح تا شب دمب پسرها را نگه داشته است."قبل از آنکه به اتاق بروم در ادامه رو به نبی بخش گفت"تو نماز عصرت را خوانده ای که اینجا ول هستی."به داخل اتاق که رفتم پاسخ نبی بخش را نشنیدم.

ادامه نوشته
Espantan جمعه بیست و سوم تیر ۱۳۹۶ 3:46

آویزان

دخترک رو به خاله اش گفته بود"یک روز دکتر می شوم و خانه ی پدری را می خرم.آن را پس میگیرم."احساس دختر را خوب درک میکردم.در ایل ما قانون معمول این است که وقتی دختری ازدواج میکند خواسته یا ناخواسته دستش از خانه پدری کوتاه می شود.دخترهای دیگران به عنوان عروس به خانه تو می آیند و تو ناچار به عنوان عروس به خانه دیگرانی دیگر می روی.من هم یک روز ناچار به این قانون تن دادم.احساسی که در آن روزها داشتم مثل یک آویزان بین زمین و هوا بود.نه متعلق به خانه پدری بودم و نه متعلق به خانه ای که قدم به درونش گذاشته بودم.وقتی کاملا مستقل شدم این حالت مضحک آویزان بودن اندکی بهبود یافت ولی خانه ها با هم فرق دارند.خانه پدر با خانه پدرشوهر و خانه شوهر زمین تا آسمان فرق دارد.برای پذیرفتن آن استقلال تلاش زیادی کردم ولی خانه مستقل هیچوقت نتوانست خلا را پر کند.وقتی به خانه پدری میرفتم و به جای دیدن خانواده خودم خواهر و برادرهای عروسم را میدیدم حالم دگرگون میشد اما چاره ای نبود آنها صاحب خانه بودند و من مهمان.قانون ایل ما اینطور گفته بود.کم کم موضوع را پذیرفتم و شاید به انتظار روزی نشستم که داداش و زن داداش خانه جدید بسازند و به خانه خودشان بروند. حالا آن انتظار به پایان رسیده است.آنها به خانه خودشان رفته اند.خانه پدری متروک شده است.امروز وقتی به خانه ی خالی از سکنه رفتم بعد از سالها برای اولین بار احساس کردم که دیگر آویزان نیستم و متعلق به آن خانه ام.

Espantan دوشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۶ 5:29

بازار

بی هدف به بازار رفته بودم.گلچهره میگفت"وقتی زنها بدون آنکه چیز خاصی نیاز داشته باشند به بازار می روند و سر از پاساژها و مغازه ها درمی آورند.گنهکار میشوند و خود را مستحق آتش جهنم میکنند.نمی دانم فلسفه ی فتوای گلچهره چه بود.همان داستان تکراری محرم و نامحرم بود یا چیز دیگری بود.اما در لابلای مردان و زنان نامحرم و محرمی که دیدم درگیر هیچ کدام نشدم.من غرق خود بودم و انگار در این بین اهریمنی که قرار بود لایق جهنمم کند حضور نداشت یا حضور داشت و سرش جای دگر گرم بود.گردی فلکه قدس را برای باز شدن راه ماشینها تراش داده بودند.قسمتی از فلکه آب رفته بود. حمالها،معامله گرها و علافهای دور فلکه پاتوق خود را از دست داده و ناچار به پیاده روی آنسوتر پناه برده بودند.ظاهرا زور ماشینها بر آدمها چربیده بود.در خیابان غربی منتهی به فلکه پلیسی برگه های جریمه را بر پیشانی صاحبان ماشینهایی که خلاف پارک کرده بودند،می چسباند.نوجوانی دستفروش با چشمان نگران به ماشینهای پلیس چشم دوخته بود.زنهای محجبه با چادرهای کش دار و مقنعه های چانه دار و مانتوهای سیاه به بدلیجات دستفروش چشم دوخته بودند.لنگی با عصای زیربغل گدایی میکرد.در دل گفتم"چرا آن مرد نگونبخت به گدایی افتاده است؟"جلوتر نرفتم از همان راهی که آمده بودم،بازگشتم.بازار با وجود ثروتش پر از فقر و نداری بلوچ بود.

Espantan یکشنبه هجدهم تیر ۱۳۹۶ 5:4

خانه خراب

خاله رو به زن همسایه می گوید"ساختمان قدیمی خانه ی شما را که فروخته بودید.خراب کرده اند و می خواهند به جایش خانه جدید بسازند."زن همسایه برای یک لحظه هنگ می کند و بعد از چند دقیقه سکوت می گوید"آن ساختمان پوسیده بود.من از سر اجبار داخلش نشسته بودم وگرنه تنها چاره همان خراب کردن و از نو ساختنش بود."در دل خاله را از این خبر بی جایش سرزنش می کنم و می گویم"کاش یک ذره عقلت می کشید و این همه بدجنس بازی در نمی آوردی.بر فرض که خانه یک نفر را خراب کرده باشند.وقتی خودش خبر ندارد و می دانی که شاید سالها بعد گذرش به آنجا می رسد چرا چنین راحت به او خبر بد می دهی."دلم برای زن همسایه میسوزد.از سر ناچاری خانه اش را فروخت و اجاره نشین شد.دل کندن از خانه ای که عمری را در آن سر کرده ای کار سختی است ولی روزگار این چیزها را نمی فهمد.حالا آدمها هم به روزگار اضافه شده اند.انگار مهربانی ها سالهاست که در این دیار جای خود را به نامهربانی و حسادت داده است.

Espantan شنبه هفدهم تیر ۱۳۹۶ 0:50

تذکرةالاولیاء

آنقدر خشمگین بود که اگر دستش می رسید از پشت خط تلفن سیلی محکمی پس گوشم می نواخت.دستش کوتاه بود. پس خشمش را فرو خورد و گوشی را بر زمین زد.روز بعد کتاب تذکرة الاولیاء عطار نیشابوری را همراه قاصدی برایم فرستاد.قاصد که رفت کتاب را ورق زدم.به عمرم چنین کتابی نخوانده بودم.دست به سیاه و سفید نزدم تا کتاب را به آخر رساندم.مادرم نگران بود و میگفت که کتاب خواندن هایم آخر مرا به جنون می کشاند.کتاب را که خواندم بی هیچ جنونی آن را دوباره پس فرستادم.به کتاب فروشی شهر رفتم و مشابه آن کتاب را خریدم.جلدش با جلد آبی و قدیمی کتاب او فرق داشت اما محتوی فرق خاصی نداشت.نمی دانم چند دور دیگر آن کتاب را خواندم ولی در ماه های آتی کتاب را کسی به امانت برد و دیگر پس نیاورد.دیروز دوباره به کتابفروشی رفتم.گفتم"کتاب تذکرةالاولیاء را می خواهم" فروشنده از گوشه ی چشم نگاهی به چهره ام انداخت و گفت"به جای کتاب تذکرةالاولیا کتاب کیمیای سعادت را بخر بیشتر به کارت می آید."گفتم"نمی خواهم."امروز به یک کتابفروشی دیگر رفتم. انگار باید حتما آن کتاب را میخریدم. کتاب موردنظرم را پیدا کردم. چند صفحه ای از آن را خواندم.نوشته هایش خسته کننده و تکراری نمی شود.

Espantan پنجشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۶ 5:24

خناس

پدرش مرده بود و به قول خاله اش دچار خناس شده بود.با خود گفته بودم خناس را دیگر چطور میتوان درمان کرد؟آنها راه حلش را یافته بودند او را پیش ملایی که در دوردست زندگی میکرد و از سادات بود برده بودند.سید برایش دعا و تعویذ داده و گفته بود"به اذن الله حالش خوب می شود."وقتی از پیش سید آمدند من خانه شان بودم.به نظر می رسید که دعا اثر کرده و حال دختر بهتر شده است.آدمها وقتی از دوا و دکتر نا امید می شوند به دعا و تعویذ روی می آورند.شاید تعویذی که آب کاغذش را می خورند یا دعانوشته ای که در گردن آویزان می کنند نوعی اطمینان قلبی ایجاد می کند و آنها از بند خناس و جن و پری رها می شوند.به خودم فکر میکنم.وقتی پدر وفات کرد.من فرصتی برای درگیری با خناس و ماوقعش نداشتم.یک هفته بعد در میان نرو نرو گفتن های زنان فامیل که معتقد بودند تحصیلات زیبنده دختران نیست به تربیت معلم یک شهر دور رفتم.دو مصیبت همزمان سراغم آمده بود.بلوچکی که خانه همسایه تنها نرفته بود. یکباره تنها شده بود.نمی دانم آن روزها چقدر دچار خناس شدم اما می دانم که به فکر کسی نرسید که برایم از سیدها دعا و تعویذ بگیرد.خودم راه حلش را پیدا کردم.آنقدر نمازشب خواندم و ذکر گفتم که یک روز به خود آمدم و دیدم که گریه ها کمتر شده و من آدم دیگری شده ام.

Espantan چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۶ 2:57

پیری

مریم رو به خواهرزاده ی کوچکش می گوید"حالا که اولین دندان شیری را شکسته ای برای خودت خانم شده ای."دختر کوچک می خندد و جای خالی دندان شکسته خودنمایی می کند.مریم آه سردی می کشد و رو به مادرش که دیگر گوش هایش سنگین شده می گوید"مادرجان!در حسرت ماندم که وقتی دندانهایم لق شدند یک بار بگویی که بیا تا دندان لقت را بشکنم یا بپرسی که کی دندانت را شکستی؟"در ادامه رو به من می گوید"اولین دندان لقم را مادر دوستم شکست و بعدی ها را بدون آنکه کسی متوجه شود.خودم شکستم.وقتی خودم را با همسن هایم مقایسه میکردم دلم از بی خیالی ها و نادانی های مادرم میگرفت اما کاری از دستم ساخته نبود."مریم را با دختران اول نسل گذشته مقایسه میکنم.مادرهای بی سواد و بی خیال ضربه ی بزرگی به فرزندان بزرگتر و به خصوص دخترها زده اند.گاه فکر میکنم که دردهایشان با هیچ مرهمی درمان نمی شود.آدمهای صبوری که به جز فرزندان خود فرزندان مادرانشان را هم تربیت و بزرگ کردند و حال بیشترشان زودتر از موعد پیر شده اند.

Espantan دوشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۶ 4:14

دیابت

اولین بار که یک جنازه را بر تخت روان دیدم یک دختربچه بودم.من و برادر کوچکم از بالای تپه ای دورتر جنازه مرد همسایه را که لای لحاف بلوچی پیچیده بودند و بر دست مردان حمل میشد نگاه میکردیم.جنازه را مردمان لا اله الا الله گویان به سوی شرق روستا که قبرستان قرار داشت می بردند.آن روزها من نسبت به برادرم زیادی عاقل بودم.دستش را گرفتم و او را به خانه بردم تا شب کابوس مرگ نبیند.پدر دل نازک بود و در تشییع جنازه ها شرکت نمی کرد.آن روز کنارش نشستم و با بغض برایش تعریف کردم که چه دیده ام و گریه سر دادم.گفت"گریه نکن."همان جمله ی کوتاه آرامم کرد و فراموش کردم که چه دیده ام.پدر برایم از خاطراتی که با مرد همسایه که فامیل هم بود برایم تعریف کرد.از شیطنتهای بچگی گفت.پدر برعکس من راوی خوبی بود و بند دادن جمله ها و حرفها را بلد بود.گاه ساعتها او را وادار میکردم که برایم از گذشته ها بگوید.داستانهایش تکراری بود ولی ارزش تکرار و گوش دادن دوباره را وداشت.حال که به آن روزها می اندیشم در دل با خود می گویم که چقدر خوشبخت بوده ام و به راستی هم بودم اما وقتی به یاد می آورم که او را از دست داده ام جز آه حسرت کلمه ی دیگری به ذهنم نمی رسد.امروز یک بار دیگر یاد تخت روان مرد همسایه افتادم.زن برادرش بعد از سالها به دیدن من و مادر آمده بود.چشمانش حزن دورنش را برخلاف ظاهر آرامش لو میداد.در لابلای حرفهایش به دنبال راز درونش بودم.میخاستم بدانم که چه چیز چشم آن زن را محزون کرده است.آخر خودش را لو داد.گفت"شوهرم دیابت دارد و بینایی هر دو چشمش را از دست داده با این وجود باز هم اصلا رعایت نمی کند.هوس سیری ناپذیری برای خوردن شیرینی دارد.مثل بچه ها شده است.داد میزند که برایش خرما ببرم.سعی میکنم تعداد کمتری جلویش بگذارم.ناراحت می شود و ظرف را به گوشه ای پرتاب می کند."خنده تلخی می کند و در ادامه میگوید"تو نمی دانی وقتی مردها بهانه گیر می شوند و عربده میکشند چقدر وحشتناک میشوند.امروز که به دیدن مادرت آمده ام به اصرار خواهرم بود وگرنه جرات ندارم که او را در خانه تنها بگذارم.باید همیشه دم دستش باشم."مهرو سکوت میکند. نسخه ای ندارم که برای مرد بداخلاق زندگی اش تجویز کنم.ناچار من هم سکوت میکنم و در دل می گویم"چقدر ما زنها بیچاره هستیم."

Espantan یکشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۶ 6:41

فطر

از آداب و رسوم بلوچها به وقت عید فطر نوشته بود.از نوشته اش پیدا بود که دست نوشته یک مرد است.یک مرد از عید سعید فطر گفته بود.برایش شاید جای افتخار داشت که کفش و لباس نو می پوشد و به عیدگاه می رود تا نماز فطر بخواند و در این میان چه اهمیت دارد که پشت سر زن یا زنهایی را پست حصار دیوارها جا گذاشته است.مهم او و فرزندان پسرش هستند که نماز فطر را برپا داشته اند.نوشته بود بعد از نماز عید مردها و پسران به قبرستان می روند که از درگذشتگان یاد کنند و در این میان چه کسی به دل زنها اهمیت می دهد که دلشان چه می خواهد. بهترین راه این است که باز از پشت همان حصار گلی،آجری یا چوبی برای رفتگانشان فاتحه ای بخوانند و سر و ته ماجرا را به هم آورند.جای مونث ها که قبرستان نیست!نویسنده درک نکرده بود حال و هوای یاسینی که پای خاک مرده ای خوانده می شود با یاسینی که از پشت فرسخها فاصله درون چهاردیواری خانه خوانده می شود زمین تا آسمان فرق دارد...

Espantan سه شنبه ششم تیر ۱۳۹۶ 3:44

ریش و بینی

زن عمو بارها برایم تعریف کرده بود که خاله ی بزرگ عمو سر آخرین دعوایی که بین او و خاله ی شوهرش در گرفته خاله لبخند پیروزمندانه ای زده و گفته بود"من مثل بینی هستم و تو مثل ریش.بینی را نمی توان برید اما ریش را می توان به راحتی تیغ زد و دور انداخت."آن روزها معنی حرف زن عمو و قیاسی را که برایم بیان میکرد درک نمی کردم.معنی حرفش را وقتی درک کردم که در متن زندگی پرتاب شدم.وقتی که من هم مثل زن عمو حکم مثل ریش را پیدا کردم و فهمیدم که تا دنیا دنیا بوده ریش نتوانسته به مقام دماغ برسد.قانون،حکم،شرع و دین و نه خاله عمو به بهانه های واهی می تواند فتوا به تیغ زدن ریش دهد و کس جلودارش نباشد.

Espantan یکشنبه چهارم تیر ۱۳۹۶ 3:30

ترس شب

با چادر سفید و گل گلی اش نیمه شب با دو کودک به راه افتاده و فاصله ی کوتاه خانه خودش تا خانه ی مادرشوهرش را در حال پیمودن است.ما مثل پرنده ای که بی موقع پر می زند از کنارش می گذریم در دل شجاعت زن قدبلند و سفیدروی ناصر را تحسین می کنم و اندکی بعد با خود می گویم"ولی اگر یکباره غریبه ای جلویش سبز شود چه کاری از دستش برمی آید؟"بعد برای خود از فلسفه امنیت شهرمان می گویم و با خود کلنجار می روم که حرفم راست است یا خود را به نادانی زده ام.من هم یک روز مثل زن ناصر بی خیال و شجاع بودم اما اجتماع یادم داد که باید بترسم.باید از پیمودن فاصله های کوتاه در شبهای تاریک ده بترسم.از پارس سگها در فاصله ی دور که هر لحظه صدایشان نزدیک تر می شود از گربه ی سیاه مرد همسایه وقتی در لابلای پاره آجرهای آنطرف ساختمان نیمه کاره ملنگ به دنبال سوسکها می دود و از سیاهپوشی که با صدای سرفه ی سنگینش اعلام حضور می کند.در اوج امنیتها و نگهبانی پنهان فرشته ها باید ترسید. اولین بار حاج آقایی که بالای منبر رفته بود و برای زنها سخنرانی میکرد یادم داد که دخترها باید از اجتماع بترسند.حاج آقا به مادرهایی که دختر داشتند گفت"نگویید که حاج آقا! ما به دخترمان اعتماد داریم.به دخترتان اعتماد کنید اما به اجتماع اعتماد نکنید".چندین سال طول کشید تا معنی حرف حاج آقا را درک کردم و وقتی به درک و شعور واقعی رسیدم به نظر خود از اعتمادها و بی اعتمادی های اجتماع رسته بودم.چند ماه پیش عظیم شوهر خوش تیپ و شرابی زینت یک بار دیگر تذکر حاج آقا را گوشزد کرد.نیمه شب نبود اما شب بود.پسر لج کرده بود و پا را بر زمین می کوبید که می خواهد به مغازه انتهای کوچه برود.کسی همراهش نرفت.حس مادرانه ی من گل کرده بود و همراهش رفتم.کوچه زیر نور لامپ تیربرقها روشن بود اما انتهایش معلوم نبود.در خانه را برای اطمینان باز گذاشتم و به راه افتادیم.در امنیت روشنایی لامپها یاد ترس یا شجاعت نبودم.به دکان مسعود رسیدیم.من کمی دورتر ایستادم و پسر به داخل دکان رفت.در همان فاصله ی زمانی کوتاه شجاعتم ریخت و ترس به سراغم آمد.در دل خدا خدا میکردم که پسرم زود خریدش را بکند و برگردد.وقتی از مغازه بیرون آمد نفس راحتی کشیدم گویی برگشتنش اعتماد به نفسم را بازگرداند.دوباره به راه افتادیم تا مسیر رفته را برگردیم.در خانه ی زینت باز بود.هنوز از کنار در نگذشته بودیم که عظیم ظاهر شد.برای لحظه ای در عجب ماند.شاید انتظار نداشت که ما را ببیند.تعارف کرد که داخل برویم.تشکر کردم و گفتم"به زینت سلام برسانید."گفت"باشد اما من تا در خانه همراهتان می آیم."گفتم"نمی ترسیم!"گفت"شما نمی ترسید اما من می ترسم.به این دوره و زمانه نمی شود اعتماد کرد."دیگر حرفی نزدم و همراهش به راه افتادیم.کمی مانده به در باز منزل شوهرم و خواهرزاده اش سوار بر موتور به قصد دورهمی های شبانه از خانه بیرون زده بودند.چشمش به ما که افتاد موتور را نگه داشت با اسکورتی که همراهمان بود سلام و علیک کرد و از عظیم بابت همراهی اش تشکر کرد.از هم خداحافظی کردیم و هر کس پی کارش رفت.در منزل را که بستم طنین صدای عظیم و ترسش در ذهنم تکرار میشد.گویی میخواست آن را جایی از حافظه ام ذخیره کند تا ترس ها همیشه یادم بماند.

Espantan پنجشنبه یکم تیر ۱۳۹۶ 1:27
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان