ترس شب
با چادر سفید و گل گلی اش نیمه شب با دو کودک به راه افتاده و فاصله ی کوتاه خانه خودش تا خانه ی مادرشوهرش را در حال پیمودن است.ما مثل پرنده ای که بی موقع پر می زند از کنارش می گذریم در دل شجاعت زن قدبلند و سفیدروی ناصر را تحسین می کنم و اندکی بعد با خود می گویم"ولی اگر یکباره غریبه ای جلویش سبز شود چه کاری از دستش برمی آید؟"بعد برای خود از فلسفه امنیت شهرمان می گویم و با خود کلنجار می روم که حرفم راست است یا خود را به نادانی زده ام.من هم یک روز مثل زن ناصر بی خیال و شجاع بودم اما اجتماع یادم داد که باید بترسم.باید از پیمودن فاصله های کوتاه در شبهای تاریک ده بترسم.از پارس سگها در فاصله ی دور که هر لحظه صدایشان نزدیک تر می شود از گربه ی سیاه مرد همسایه وقتی در لابلای پاره آجرهای آنطرف ساختمان نیمه کاره ملنگ به دنبال سوسکها می دود و از سیاهپوشی که با صدای سرفه ی سنگینش اعلام حضور می کند.در اوج امنیتها و نگهبانی پنهان فرشته ها باید ترسید. اولین بار حاج آقایی که بالای منبر رفته بود و برای زنها سخنرانی میکرد یادم داد که دخترها باید از اجتماع بترسند.حاج آقا به مادرهایی که دختر داشتند گفت"نگویید که حاج آقا! ما به دخترمان اعتماد داریم.به دخترتان اعتماد کنید اما به اجتماع اعتماد نکنید".چندین سال طول کشید تا معنی حرف حاج آقا را درک کردم و وقتی به درک و شعور واقعی رسیدم به نظر خود از اعتمادها و بی اعتمادی های اجتماع رسته بودم.چند ماه پیش عظیم شوهر خوش تیپ و شرابی زینت یک بار دیگر تذکر حاج آقا را گوشزد کرد.نیمه شب نبود اما شب بود.پسر لج کرده بود و پا را بر زمین می کوبید که می خواهد به مغازه انتهای کوچه برود.کسی همراهش نرفت.حس مادرانه ی من گل کرده بود و همراهش رفتم.کوچه زیر نور لامپ تیربرقها روشن بود اما انتهایش معلوم نبود.در خانه را برای اطمینان باز گذاشتم و به راه افتادیم.در امنیت روشنایی لامپها یاد ترس یا شجاعت نبودم.به دکان مسعود رسیدیم.من کمی دورتر ایستادم و پسر به داخل دکان رفت.در همان فاصله ی زمانی کوتاه شجاعتم ریخت و ترس به سراغم آمد.در دل خدا خدا میکردم که پسرم زود خریدش را بکند و برگردد.وقتی از مغازه بیرون آمد نفس راحتی کشیدم گویی برگشتنش اعتماد به نفسم را بازگرداند.دوباره به راه افتادیم تا مسیر رفته را برگردیم.در خانه ی زینت باز بود.هنوز از کنار در نگذشته بودیم که عظیم ظاهر شد.برای لحظه ای در عجب ماند.شاید انتظار نداشت که ما را ببیند.تعارف کرد که داخل برویم.تشکر کردم و گفتم"به زینت سلام برسانید."گفت"باشد اما من تا در خانه همراهتان می آیم."گفتم"نمی ترسیم!"گفت"شما نمی ترسید اما من می ترسم.به این دوره و زمانه نمی شود اعتماد کرد."دیگر حرفی نزدم و همراهش به راه افتادیم.کمی مانده به در باز منزل شوهرم و خواهرزاده اش سوار بر موتور به قصد دورهمی های شبانه از خانه بیرون زده بودند.چشمش به ما که افتاد موتور را نگه داشت با اسکورتی که همراهمان بود سلام و علیک کرد و از عظیم بابت همراهی اش تشکر کرد.از هم خداحافظی کردیم و هر کس پی کارش رفت.در منزل را که بستم طنین صدای عظیم و ترسش در ذهنم تکرار میشد.گویی میخواست آن را جایی از حافظه ام ذخیره کند تا ترس ها همیشه یادم بماند.