اسپنتان

کار

بخشنامه آمده بود که معلمانی که بالای ۲۵ سال سابقه کار داشته باشند ،پیش از موعد بازنشسته می شوند.نمی دانم چرا از شنیدن خبر آنقدر ذوق کردم و خوشحال شدم.در حالیکه ته دلم می دانستم که بخشنامه ای که مردان فرستاده باشند و قرار باشد پشت میز نشین های مرد آنرا تایید کنند هیچ اعتباری ندارد.اگر تمام دست اندازها هم برداشته می شد ،حس خودخواهی و حسادت مردانه که آن را در وجود زمختشان پنهان کرده اند، اجازه چنین کاری نمی داد.باری درخواست بازنشستگی دادم و جواب منفی گرفتم.یک روز متفکر بودم و افسردگی گرفتم و باز یادم رفت.حالا که دوباره فصل مدرسه ها رسیده من دوباره به هم ریخته ام و دلم پر از نفرت شده است.با خود می گویم "که فقط روز اول سخت است و باز یادت می رود"ولی می دانم که یادم نمی رود فقط غصه ای روی غصه ای دیگر انبار می شود.دوستم می گوید"آرامش زندگی در بازنشسته شدن پیش از موعد نیست"از او هم ناامید می شوم.

Espantan سه شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۴ 1:43

چرخ گردون

در سالهای دور کودکی با هم همکلاسی بودیم.پدرش برایش کامپیوتر خریده بود و اتاق مجزا داشت.هر روز در مدرسه از لیست جدید وسایل اتاقش برایم تعریف می کرد.در آن سالها من اتاق جدا نداشتم .برایم عجیب بود که چطور می تواند در آن اتاق بند شود و کتاب بخواند یا پشت میز کامپیوتر بنشیند.من بیشتر روزها همراه برادرم از دیوارهای کوتاه و بلند بالا می رفتم تا به پشت بام برسم و برای کبوترها دست بزنم و تعداد ملق هایشان را شمارش کنم.گاه همان پشت بام کاهگلی کتاب درسی هم می خواندم یا در آشپزخانه،آشپزی می کردم.بعد از دوره راهنمایی مسیرمان از هم جدا شد.من رشته تجربی رفتم و او انسانی را برگزید.دیگر او را کمتر می دیدم و بعدها ,آن صمیمیت جزو خاطرات شد.امروز در جشن عروسی دختر همسایه او را دوباره دیدم.انگار در خط دین رفته باشد،چادر سیاه اسلامی به سر داشت.هیچ طلا یا آرایشی نداشت.لباس معمولی بر تن داشت.من برعکس او بودم.تا جایی که سن و شغل و عرف اجازه داده بود به خودم رسیده بودم.شاید باور کرده بودم که عقل مردم به چشمشان است.کنار هم که نشستیم،احوالش را پرسیدم.او هم معلم شده بود ولی نمی دانم چرا آنقدر ساده به مجلس عروسی آمده بود؟می خواستم در مورد آن رایانه و ردیف قفسه های کتاب و رمانهای عاشقانه اش بپرسم ،که با آنها چکار کرد؟ولی سکوت کردم.و او انگار گوش شنوای دوران نوجوانیش را یافته باشد،برایم از روزگار جدیدش گفت.به قول ماهاتون از همانجا شروع کرد که"مهدی برگهای نخل را برید"هرگز رمز این مثل ماهاتون را متوجه نشدم.شاید به نوعی اشاره به سرآغاز زندگی آدم دارد...

Espantan دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ 2:1

ماتریکس

مقیم یک کشور دیگر هستند و چند روزی برای دیدار خانواده و اقوام به بلوچستان آمده اند.من هم جز همان اقوام دیداری به شمار می آیم.زنی که رو به رویم نشسته در سالهای دور همکلاسی دوران دبستانم بوده " ناظری که ما را می بیند ،به ذهنش نمی رسد که ما دو نفر همسن و سال باشیم.آب و هوای کشور دیگر به همکلاسی ساخته و گویی زمان در جایی برایش متوقف شده ،هیکل و چهره اش هیچ تغییری نکرده است"من انگار از غلتک زمان گذشته و آدم دیگری شده ام.شاید هم دچار وسواس فکری شده و آنقدرها هم که فکر می کنم داغون نشده ام.به جز احوال پرسی ،حرفی بینمان ردوبدل نمی شود.نه من حرفی برای گفتن دارم و نه او از ماجراهایی که پشت سر گذاشته،سخنی می گوید.

Espantan دوشنبه سوم شهریور ۱۴۰۴ 1:44

زمان

ساعت بیولوژیک بدنم به لطف جنگ به هم ریخته است.درست مثل جغدها شده ام.شب بیدار و روز خواب! تلاشم برای بازگشت به حالت قبل بی ثمر بوده است.شاید هم هیچ تلاشی نکرده ام.در این میان سکوت شب و آواز مرغکان به هنگام طلوع خورشید شنیدنی است ولی کتاب خواندن برایم سخت شده است.مغزم چنین می نمایدکه نوشته ها همه کذب محض و فریب نویسنده است و کتاب نیمه نخوانده به حال خود رها می شود و دوباره در قفسه کتاب خاک می خورد...

Espantan جمعه بیستم تیر ۱۴۰۴ 8:57

چرتکه

زنان همسایه بعد از نماز صبح به پیاده روی می روند.گاه آنها را در قاب دوربین،با گامهای شتابزده می بینم.تعدادشان انگشت شمار است.گاه به سرم می زند که من هم همراهشان بروم و بعد از اندکی،محافظه کار درون مانعم می شود و صدها سنگ جلوی پایم می اندازد.برای جبران کسالت تن راه جدیدی به جز پیاده روی در خیابانهای پر از دست انداز یافته ام.ورزش درمانی انلاین زیر نظر متخصصی از فرسنگها فاصله راه را برایم هموار کرده است.تمام حرکات ورزشی را همزمان انجام می دهم و وقتی نوبت به گام زدن می رسد،کم می آورم.هنوز به ۶۰۰۰ گام روزانه ای که متخصص می گوید نرسیده ام.به چهار هزار که می رسم،دوباره روزی نو شروع می شود و من در چرخه تکرار گم می شوم.پیشتر از اینها در عصر کودکی فاصله آشپزخانه تا اتاقهای دیگر زیاد بود.چینش اتاقهای ساختمان وادارت می کرد که بیشتر از شش و هفت هزار گام بزنی،بدون آنکه چرتکه دستت بگیری و تعداشان را شمارش کنی.

Espantan چهارشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۴ 2:34

امید

در چندین کلاس پرجمعیتی که تدریس می کنم،تعداد انگشت شماری دانش آموز وجود دارد که واقعا علاقمند به درس و مدرسه باشند.بقیه انگار برای هدر دادن زمان و سرگرمی آمده باشند،در دنیایی دیگر سیر می کنند.گاه نوعی نا امیدی به آدم دست می دهد و گاه آدم با خود فکر می کند که"خب تو که درس خواندی به کجا رسیدی که آنها قرار است برسند؟"و بعد با خود می گویم"شاید به آن قله قاف که انتظار می رفت ،نرسیدم ولی بی هیچ هم نشدم"امروز دو شاگرد باهوش از مدرسه ای دیگر به خانه مان آمده بودند تا درس و نکته بیاموزند.نمی دانم چه کسی آدرس خانه ما را به آنها داده بود؟ولی به هر صورت آمده بودند.دخترها ساده و بدون آرایش بودند و موبایل دستشان نبود.کتابهایشان کهنه شده و معلوم بود که زیاد صفحه خورده اند.بدون اجبار و با شوق به مطالب گوش می کردند.در دل آنها را تحسین کردم و نمی دانم چرا امیدوار شدم؟

Espantan شنبه دهم خرداد ۱۴۰۴ 3:34

دعوت

فکر می کردم شلوار سیاه و پیراهن بلوچی رنگین پوشیده است،اما در اصل،فقط مچ تا زانو را سیاه پوشیده و شاید با کش محکم کرده بود.نوعی حجاب بود که پاچه سوزن دوزی و رنگین شلوارش پیدا نباشد.یاد مهمانان فارسی افتاده بودم.برایم گفته بودند،وقتی انقلاب شده،در روزهای گرم سال تحصیلی ،زمانی که تحمل گرمای مانتو و شلوار را نداشته اند.جوراب شلواری و نیمه شلوارهایی از مچ تا زانو پوشیده اند،تا به مرور زمان به پوشش اجباری و جدید عادت کنند.در ذهن خلاقیت آنها و اینها را مقایسه می کنم و از هر دو دور می شوم.سکوت را می شکند و می گوید"به جز آنکه دلم برایت تنگ شده،آمده ام تا دعوتت کنم این هفته به جلسه مکتب بیایی،تا بیشتر با هم صحبت کنیم.تو حتما باید در این جلسات شرکت کنی!باور کن پشیمان نمی شوی"لبخند می زنم و می گویم"باشد اگر شد می آیم !"و در دل می دانم که هرگز نمی شود.من به راه راستی که او می گوید،هدایت نخواهم شد و عزلت جهنم را به جان خواهم خرید.

Espantan جمعه دوم خرداد ۱۴۰۴ 4:55

تفریح

در مسیر جاده رو به شرق،به هر گذری که می رسیم ،یاد و خاطره ای زنده می شود.بیشتر یاد روزهایی می افتم که حالم خوب نبوده و غم را به بیابان سپرده ام.حرکت در جاده پر از استرس است.انگار سیستم مغز در هم می ریزد و پیوسته هشدار بازگشت به خانه را می دهد و تو نمی دانی که بازگردی یا لبخند بزنی و به مسیر ادامه دهی.در مقصد ،پای چشمه ای که مردمان آبش را جیره بندی کرده اند،زنها فقط حق تماشا از دور را دارند.کودکان پای نادانی و کودکیشان و مردان پای جسارتشان ،آزادی بیشتری دارند.آب جوی روان و زلال است و در حوض بتنی به گل می نشیند.در گوشه ای دنج،زنان دور از چشم ملاها ،قلیان می کشند.گرد مکروه حلقه زده ،دود می بلعند و رقص آتش را به تماشا نشسته اند.من از آنها فاصله گرفته و گامها را شمارش می کنم.خورشید که غروب می کند،شعله آتش چشم را می زند.پسرکی بر بلندای کوه اذان می گوید و مردمان را به نماز می خواند.دنیا که تاریک می شود ،چشمه ی به لجن نشسته را به حال خود رها می کنیم.

Espantan جمعه بیست و ششم اردیبهشت ۱۴۰۴ 4:33

زباله دان

می گویم"فردا آخرین روز مدرسه است.به جز چند روز که مراقب هستم و بعد تعطیلات است"لبخند می زند و می گوید"بعدش چه؟دوباره مدرسه باز می شود."می گویم"حالا کو تا پایان تعطیلات"و بعد انگار حرفم را باور نداشته باشم،با خود می گویم"این گذر عمر است و بعد حتما نوبت به موت و خاک کردنمان می رسد"ذوقم کور می شود در حالیکه می دانم سایه مرگ همیشه همراهم بوده است.کیف را کناری می اندازم و چادر اسلامی و ملی را گوشه ای پرتاب می کنم.دکمه های مانتو را باز می کنم و با خود می گویم"ولی هر چند هم کوتاه باشد،باز برای مدتی از شر مدرسه و این لباس عتیقه راحت می شوم.از شر نگهداری و تیمار دختران مردم هم راحت می شوم.می توانم برای سه ماه هم که شده مثل ملکه ها زندگی کنم"و بعد هزاران نکته ی منفی از مدرسه دختران در ذهنم ردیف می شود.اهمیتی نمی دهم.لباسها را شلخته روی جالباسی می اندازم و می گویم"بالاخره این انگشت شمار سالهای دبیری هم تمام می شود و این پرونده پوسیده را در زباله دان آموزش و پرورش خواهم انداخت"

Espantan چهارشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 3:1

رژیم

مدتها دنبال یک رژیم لاغری بودم و حالا که بدون رژیم میلی به خوردن غذا ندارم،باز نگران خود هستم.به مجلس عروسی دعوت شده بودم.نسبی باعث شده بود که دعوتم کنند وگرنه نه من علاقه ای به رفتن داشتم و نه شاید برای آنها رفتن و نرفتنم مهم بود.وارد حیاط که شدم غوغا بود.روی زمین موکت پهن کرده بودند و موکتها پر از خاک و آشغال بود.سفره های یکبار مصرف پهن بود.کودکان و زنها با سر و روی آراسته در حال خوردن غذا بودند.نمی دانم چطور می توانستند در آن محیط کثیف غذا بخورند؟داخل هال و اتاقها هم پر از آدم بود.عده ای نشسته بودند و عده ای هم در حال خوردن ولیمه عروسی بودند.مثل آدمهای غریبه در گوشه ای نشستیم.بلافاصله برایمان سفره پهن کردند .اصرارمان برای نخوردن غذا فایده ای نداشت.وادار شدیم در بین کودکانی که رژهای صورتی زده بودند و دستان خود را با حنا نقش و نگار کرده بودند،غذا بخوریم.با وجود آنکه مزه ی غذایشان عالی بود اما چند لقمه بیشتر نخوردیم.بعد از تماشای لباسها و جواهراتی که برای عروس تهیه کرده بودند،انگار حرفی برای گفتن نداشته باشیم ،زنها و کودکان را به تماشا نشستیم.رفت و آمد کودکان با کفش های خاکی به درون اتاقها روفرشی ها را خاک آلود کرده بود.پوست لواشک و شکلات هم به فرشها چسبیده بود.مدت زمان زیادی ننشستیم،واقعیت آن بود که من و همراهم بیش از یک ساعت نتوانستیم آن محیط را تحمل کنیم.به خانه که برگشتیم متوجه شدم که پوست لواشک به لباسم چسبیده و لکه شده است.برای پارچه آن لباس بیش از ۵ میلیون پول داده بودم..چند روز است که لباسم گوشه ای افتاده است.هنوز تلاشی برای شستن و پاک کردن لکه نکرده ام.سفره غذا که پهن می شود.یاد کودکان کثیف با دستان حنا زده و قرمز می افتم و نمی توانم غذا بخورم...

Espantan یکشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۴ 3:35
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان