اسپنتان

شوخی

دخترک گفت"خانم اجازه!چرا همه دبیران سر کلاس با ما شوخی میکنند و میخندند اما شما با ما شوخی نمی کنید و نمی خندید."گفتم"حالا که با هم هیچ شوخیی نداریم اوضاع این است اگر باهاتون شوخی کنم که از سر و کولم بالا می روید و کس جلودارتان نخواهد بود."دختران خندیدند و من هم بر خنده ی آنها لبخند زدم.واقعیت آن بود که من به جای عشق از تک تک آنها متنفر بودم.از آرزوهای بزرگی که در سر داشتند و حاضر نبودند برای دست یافتنش تلاشی کنند و انتظار داشتند که معلم برایشان معجزه کند و آنها را پله پله بالا ببرد متنفر بودم.باید جایی دستشان را ول میکردم و سقوط آزادشان را تماشا میکردم و شاید به همان مرحله تماشا و دست روی دست گذاشتان رسیده بودم.مرحله ی "به من چه!"

Espantan جمعه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۶ 2:18

فکر

گفت"شنیده ام که بخشنامه جدیدی آمده که اگر مدرک جدید بگیری برای چندمین بار هم مدرکت اعمال می شود.ارشد گرفتی یا نه؟"لبخندی زدم و گفتم"انتخاب واحد نکردم.حالا فکر جدیدی در سر می پرورانم."گفت"مثلا چه فکری؟"گفتم"فکر تصویب قانونی جدید برای بازنشستگی زنان بعد از بیست سال خدمت.اگر چنین قانونی تصویب و اجرایی شود.به همه چیز پشت پا میزنم و بازنشسته می شوم."مکثی کرد و گفت"راست راستی به بازنشستگی فکر میکنی؟"خندیدم و گفتم"بله!راست راستی به بازنشستگی و خلاص شدن از شر آموزش و پرورش و بچه های مردم می اندیشم."گفت"بعد دلت برای مدرسه تنگ نمی شود؟"گفتم"نه!دلم یک ذره برای احدی تنگ نخواهد شد."و او باز مکث کرد.بهتی طولانی از فکری که در ذهن می پروراندم و بر زبان آورده بودم.

Espantan پنجشنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۶ 2:39

نگهبان

نمی دانم چندمین نفر بود ؟اما او هم سفارش کرد که مواظب مادرم باشم.من هم قول دادم که مواظب او باشم در حالیکه می دانستم از پس چنین کاری بر نمی آیم.انسانی ناتوان چگونه می تواند از ناتوانی چون خود مراقبت کند و اگر زیاد در عمق و فلسفه اش فرو نمیرفتم این سوال برایم پیش می آمد که در ساعاتی که در مدرسه هستم چگونه می توانم مواظب او باشم؟گفتم"اصل این است که خدا مواظبش باشد نه من؟"و درون تلخ خود سکوت کردم.سکوتی به وسعت سکوت و تنهایی تمام زنهایی که فرشته نگهبان بودند و دم نزدند.نه خدایی به فریادشان رسید و نه کسی دستشان را به گرمی فشرد.فقط وعده بهشت شنیدند و نشان مرگ دیدند و در همان سکوت تلخ خود درگذشتند و کس از دنیای مردگان خبر نداشت به جز سخنانی که در کتابها خواندند و به ناچار باور کردند.

Espantan پنجشنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۶ 2:12

مرز

شب از نیمه گذشته بود.تازه خواب رفته بودم.با صدای هولناکی بیدار شدم.انگار هوش و حواسم پریده باشد.نمی توانستم بفهمم که در دنیای خوابها صدا را شنیده ام یا در دنیای واقعی.عاقبت فکر کردم که خواب دیده ام و دوباره خوابیدم.هنوز چشمم گرم خواب نشده بود که صدا یک بار دیگر به گوش رسید.گویی در حیاط خلوت را به رگبار بسته بودند.از جا پریدم و سریع پنجره را بستم.صدای رگبار که خاموش شد.پنجره را باز کردم و آرام به حیاط نگریستم.خبری نبود.فقط از دور صدای ساز و دهل به گوش می رسید.تازه فهمیدم که در دورترها بساط عروسی به راه است و لابد رسمشان می گوید که آسمان را به رگبار ببندند.نمی دانم در آن دل شب و چشم خواب آلود چند فحش نثارشان کردم ولی انگار قلبم از جا کنده شده باشد با بد و بیراه گفتن دردش دوا نمی شد.عاقبت از جا برخاستم.خواب از سرم پریده بود ولی خیالم راحت شده بود که کسی در حیاط را به رگبار نبسته است.دلشوره جنگ و اینکه اولین سد دفاعی شرقی هستیم در تاریکی شب آزارم میداد.انگار کابوس ها زنده شده بودند و سر از دنیای واقعی در آورده بودند.در نیمه تاریک اتاق خواب کنار تخت تکیه زدم و تا طلوع خورشید به جنگ و آشوب همراهش فکر کردم.به زنها و دخترهایی که اسیر اعراب شدند و دیگر رنگ سرزمینشان را ندیدند.

Espantan یکشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۶ 1:21

روان

زنها،مردها و کودکان بیمار در کلینیک دکتران روی صندلی های انتظار به انتظار نشسته بودند.بیشتر زنها با وجود گرمی هوا نقابهای سیاه زده بودند.فقط چشمانشان پیدا بود.نمیدانستی که صاحب چشمانی که نظاره ات میکنند یا احوالت را میپرسند چه کسی است؟فقط میتوانستی از چهره ی مرد یا کودکی که همراهشان بود ایل و طایفه شان را حدس بزنی.من اما آنقدر غرق بی خیالی ام بودم که حوصله نداشتم تار موهایی را که از زیر چادر سیاهم بیرون زده بررسی کنم.حوصله دین و فلسفه حجابی را که به خوردم داده بودند نداشتم.شمساتون زن پرحرف و ساده همسایه نیز در میان منتظران بود.دست من و مادرم را به گرمی گرفت و احوال پرسی کرد.او از من بی خیال تر بود.بلندبلند حرف میزد و برایش مهم نبود که چند نامحرم صدایش را می شنوند و از تن صدایش لذت میبرند.او از اعتقادات دست و پا گیر با وجود ملا بودن پسر و دخترش رهیده بود و در پله ای بالاتر ایستاده بود.گفت"سراوان که متخصص درست و حسابی ندارد ولی همینها هم که هست غنیمت است."گفتم"همینها هم درست و حسابی هستند.دکترها هم آدم هستند.اینکه هنوز نمی توانند برایمان معجزه کنند.ایراد از طرز تفکر ماست."گفت"راست می گویی.اگر اینها نباشند شاید وسع امثال من به زاهدان و تهران نرسد."میخاست حرف دیگری بزند که منشی نامش را صدا کرد.او رفت و من در شلوغی اطرافم سکوت کردم.مردی که رو به رویم نشسته بود.لبهایش بی اختیار تکان میخورد.انگار با خودش حرف میزد.لبهایش که از حرکت می ایستاد سرش تکان میخورد. از حرکاتش پیدا بود که بیماری اعصاب گرفته است.با خودم به این می اندیشیدم که دیدن چه چیز او را به این حالت افکنده است.با خودم فکر میکردم که معجون ترس و خشم او را به این حال در آورده است.بعد از مدتی منشی اسم یک نفر دیگر را صدا کرد.مردی دست زنی را گرفته بود و او را به زحمت راه میبرد.مشخص بود که زن سکته کرده است.یک دست و پایش به اختیارش نبود. انگار آنها را حس نمیکرد و فقط به دنبال خود می کشانید.سالها قبل که دختر دبیرستانی بودم.دانشجویی برایم گفته بود که در تحقیقاتی که انجام داده بیشتر مردم شهرمان گرفتار بیماریهای روانی و عصبی هستند.آن روزها حرفش را باور نکردم.فکر میکردم لاف میزند.اما هر چه بزرگتر شدم و بیشتر در عمق اجتماع فرو رفتم.دیدم حرف آن دانشجو به واقعیت نزدیکتر است.

Espantan پنجشنبه بیستم مهر ۱۳۹۶ 0:8

شکایت

خانم مدیر دلخور گفت"سر کلاس که بودید.پدر دانش آموزی آمد و هر چه لایق خودش بود نثارم کرد."گفتم"چرا عصبانی بود."با تاسف گفت"کتاب دخترش گم شده.مرد ادعا داشت که برای پیدا کردن شی گم شده هیچ کار مثبتی صورت نداده ایم."گفتم"آخر قانع شد یا عصبانی رفت؟"گفت"عربده زنان رفت و گفت برای شکایت به آموزش و پرورش می رود.گفتم"می خواستی بگویی آموزش و پرورش اینجا که سهل است تا تهران هم برو.پرونده دخترش را هم به عنوان پیشکش تقدیم میکردی."خانم معاون گفت"نه دیگه.مرده زیادی هیکلمند و عصبانی بود.اگر سربه سرش میگذاشتیم برایمان هفت تیر میکشید."هر ساله مدرسه ها که باز میشود.سر هر چند وقت یک بار اولیای دختران با شمشیر از نیام کشیده به مدرسه می آیند.برای مدیر و معلمان خط و نشان میکشند و صحنه را ترک میکنند.نرهایی که از شدت خشم سرخ و سیاه شده اند چاک دهنشان را باز میکنند و هر چه به ذهنشان میرسد بر زبان می آورند.بعد هم پی کارشان می روند.هیچ کس هم جلودارشان نیست.حتی خدا هم نشسته و از دور تماشا میکند.

Espantan شنبه پانزدهم مهر ۱۳۹۶ 23:20

خلا

می گوید خانمش به خانه ی پدرش رفته است.او باز هم سخن می گوید و من در همان جمله ی اول حرفهایش جا میمانم.من در محرومیتی که خدا برایم چیده در میمانم.اینکه سالها با آدمهای دیگر فرق داشته ام و این تفاوت بی صدا مچاله ام کرده است.یک جای خالی که با وجود هیچ کس پر نشده و همچنان خلا خود را حفظ کرده است.دوستی می گفت"وقتی خدا نعمت پدر را از دختری میگیرد.به جایش پرورنده ای بالاتر از پدر جایگزینش میکند.مثلا خودش آن دختر مفلوک را پرورش میدهد.داستان منطقی را که او برایم تشریح میکرد هرگز باور نکردم.اگر بمیریم و در ابدیت پدر و مادرها گم شوند،آنهایی که زود پدر و مادرشان را از دست دادند غم انگیزترینند.

Espantan جمعه چهاردهم مهر ۱۳۹۶ 3:4

چای سفید

فاطمه چای سیاه و برگ گیاهی را که خودش هم نامش را نمی داند دم می کند و به خوردمان می دهد.مزه اش از نظر من تهوع آور است اما به ناچار استکان چای را مثل دارویی گیاهی سر میکشم تا بی احترامی نباشد.زنگ تفریح دوم هم چای کهنه دمش را میخورم.این بار مزه اش ملایم تر است.دبیران دیگر از مزه ی چایی که خورده اند با به به و چه چه تعریف میکنند.با خود می گویم"آنها پر از دروغ و دغل هستند.مزه ی چای خالی که بهتر بود."کس دیگری درونم ندا میدهد که از کجا معلوم که تعریفشان دروغ باشد؟شاید حرف دل و زبانشان یکی باشد.سکوت میکنم و باز با خود می اندیشم که اگر تا آخر سال این مزه ی تهوع آور با چای کدر و سیاه مدرسه همراه شود چه می توان کرد؟به سوالم اهمیتی نمی دهم.در عوض برگ سیاه دیگری به نفرتهایم از مدرسه ای که جمعیتش به حد انفجار رسیده اضافه میکنم.با خود میگویم"این راه بی مقصد به کجا ختم می شود و این بدبینی ها کی به آخر می رسد؟"باز هم جوابی برای سوالات بیهوده ی درونم نمی یابم؟

Espantan چهارشنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۶ 2:37

قضاوت

تعطیلات پنج روزه به سر آمده بود و من باید میرفتم.باید خانه و زندگی ام را رها میکردم و به مدرسه میرفتم.از خانه تا مدرسه راه زیادی نبود اما گویی جغرافی نیاموخته بودم.شاید هم طور دیگری آن را یاد گرفته بودم که در آن فاصله کم من زیر و زبر میشدم.لباسهای رنگین و روشنم رنگ سیاهی میگرفت. حرف زدن بلوچی ام فراموش میشد و رنگ فارسی میگرفت.مقام کدبانوی خانه به معلم حلقه به گوش آموزش و پرورش تنزل پیدا میکرد.سقوط آزادی که فقط خودم شاهدش بودم و ته دلم میدانستم که آنقدرها که برایت فلسفه بافته اند معلم بودن ارج و قربی ندارد.به مدرسه که رسیدم.دانش آموزان رو به خدایشان ایستاده بودند و دعا را بلند بلند آمین میگفتند.من از جلوی آنها گذشتم و حجابی شدم بین زمین و آسمانشان.به دفتر مدرسه که رسیدم.زنی دردمند جلویم را گرفت.آشنایی دور بود.زندگی او را به ستوه آورده بود.تعریف داستانش که به آخر رسید گفت"تو بگو چه کار کنم؟فردا قرار دادگاه خانواده دارم."گفتم"یک بهار و تابستان گذشت و تو هنوز درگیر دادگاه و پاسگاه هستی؟"گفت"بله!"گفتم"برایت قضاوت کنم؟"گفت"بله"میدانستم که زنها حق قضاوت ندارند.نهایت هنری که دین برایشان به خرج داده حکم وکالت است."گفتم"گذشت کن.اموالت را نصف کن.نصف تو و نصف شوهرت."گفت"نه!حق بچه هایم ضایع میشود."گفتم"پس به قاضی بگو اموال را تقسیم بر سه کند.یک سهم هم برای بچه هایت در نظر بگیر.نمیشود که تا آخر در ستیز باشی."گفت"باشد."خداحافظی کرد و رفت.او رفت و من از حکمی که بدون پشتوانه علمی برایش رانده بودم پشیمان شدم.وارد دفتر مدرسه که شدم.همکاران همه بشاش و سرزنده بودند گویی من جسد متحرک جمعشان بودم.پروانه گفت"چطوری خانمی؟"گفتم"طبق معمول ،امروز هم حوصله مدرسه ندارم."گفت"وای!باز این فاز منفی شروع به کار کرد."خندیدم وممتد سکوت کردم.

Espantan دوشنبه دهم مهر ۱۳۹۶ 23:24

عطر بنزین

زنها و دختران جوان با طلا و جواهرات ،ناخن ها ی لاک و حنا زده به جشن تولد دختر ماهکان آمده بودند.من در دل آنها را با خودم مقایسه میکردم.نرده های خاکستری باغچه و تخت داخل حیاط از رنگ و لعاب افتاده بود.وسوسه شده بودم که آن سرتاپا خاکستری را آبی کنم.می توانستم از پسر رنگ کار ساجده بخواهم که آنها را برایم رنگ کند اما یک احساس قدیمی به رنگ و نقاشی وادارم کرده بود که خودم دست به کار شوم.رنگ و بنزین را دور از چشمان سرزنشگرها قاطی کرده و با قلم مو مخصوص رنگ آمیزی نرده ها را رنگ آبی زده بودم.در لابلای رنگ زدن های ناشیانه ام موزاییکهای حیاط را به گا داده بودم اما دلم خوش بود که نرده ها و تخت آبی شده اند.کار رنگ آمیزی را به نیمه کاره رها کرده ،ناخنها و پاهای آغشته به رنگ را به جای تینر با بنزین و شامپو بدن شسته عطر و کرم زده و به مهمانی تولد ماهکان رفته بودم.وقتی دختران جوان با لهجه ترکیبی فارسی،بلوچی صحبت میکردند و مدرکهای کارشناسی و ارشدشان را به رخ هم می کشیدند و با ناخنهای بلند و لاک زده شان بازی میکردند.من در این فکر بودم که اگر با قلم مو روی آبی نرده ها گلهای بنفش بکشم. ترکیب آبی و بنفش به هم می آیند یا نه؟زنها و دختران جوان با هم سخن میگفتند و بلند بلند می خندیدند و من در گلهای بنفش یا صورتی زمینه ی آبی کارم گیر افتاده بودم.

Espantan دوشنبه دهم مهر ۱۳۹۶ 1:30

خط و نشان

میخاستند در دهشان یک کلاس هفتم باز کنند.دخترها گفته بودند به شرطی به مدرسه می آیند که دبیرانشان مرد نباشند.آقای مدیر میخندد و می گوید"دخترک نیم وجبی با رنگ و روی سیاه سوخته اش برایم خط و نشان کشیده که اگر معلمش مرد باشد پایش را درون مدرسه نمیگذارد.نمی دانستم حرفش را توهین به معلمان مرد فرض کنم یا آن را غیرت و تعصب دینی اش تفسیر کنم؟"گفتم"در جوابش چه گفتی؟"گفت"قید کلاس ضمیمه هفتم را زدم.همان بهتر که در خانه بنشینند و رخسارشان را آفتاب و مهتاب نبیند.مگر برای ما درس میخانند؟"

Espantan پنجشنبه ششم مهر ۱۳۹۶ 22:29

نابودگر

آب همه چیز را می شوید و با خود می برد و پاکی هدیه می دهد.این خاصیت آب است.سالها پیش علی عشق طالع و فال بود.آن روزها مثل این روزها برای خانه ها دیوار بلند نمی ساختند.خانه ها از روی پرچین و درهای مخفی به همدیگر راه داشت.دین این همه پر رنگ نبود.محرم و نامحرم آنطور که باید معنا نداشت.علی داماد همسایه بغلی بود.همیشه برای دیدن پدر به خانه ما می آمد.سیگار می کشید.چای سیاه می خورد و حرف می زد.از روی اسم و سال تولد طالع میگفت.مثلا به برادرم گفته بود که باد است و آتش را شعله ور می کند. به هر کس حرفی تحویل داده بود و دل پسرها به طالع بینی اش خوش بود.بعدها که دیوارها بلند شد و درهای مخفی گل گرفته شد.حرف زدن و دور هم نشستن دختران و پسران محدود شد و علی دیگر از فال و طالع نگفت.امروز که جریان آب گرد و خاک را می شست و با خود می برد.یاد طالع بینی علی افتادم."آب خاک را نابود میکند."

Espantan چهارشنبه پنجم مهر ۱۳۹۶ 14:25

آلودگی

پنکه ی سقفی کلاس با صدای ناهنجارش حوصله دانش آموزان را سر می برد.پنکه را خاموش می کنند و به آلودگی صوتی پایان می دهند.پنکه که خاموش می شود گرما هجوم می آورد.دخترها کسل می گویند"وای!چه کار کنیم؟پنکه را خاموش میکنیم گرم می شود.روشن که می کنیم سرسام میگیریم."می گویم"بهتر است که گوشتان را به صدای ناهنجارش عادت دهید.بهتر از آن است که از گرما بپزید."آیدا اجازه می گیرد تا پنکه را روشن کند.هر چه کلید را بالا و پایین می کند.بالهای پنکه نمی چرخد."جمیله معترض می گوید"حالا تحویل بگیرید.دیگر پنکه روشن هم نمی شود."سامیه می گوید"خانم اجازه من راهکارش را بلدم."می گویم"به شرطی که دست به بدنه ی بی در و پیکر کلید چرخان نزنی،می توانی راهکارت را ارایه دهی."دخترک چالاک جارویی را که از برگ پرک درست شده و پشت سطل پلاستیکی کنار در جاسازی شده برمیدارد و سعی می کند بالهای پنکه را بچرخاند.راهکارش جواب می دهد و موتور پنکه سقعی با صدای چلک و چلکش دوباره به راه می افتد.سامیه جارو را دوباره پشت سطل جا می دهد و سرجایش می نشیند.در لابلای آلودگی صوتی کلاس نمی دانم که از خلاقیت سامیه خرسند باشم یا از نقص امکانات اولیه کلاس درس بنالم؟

Espantan سه شنبه چهارم مهر ۱۳۹۶ 2:13

تیپ2

می گوید"چرا هنوز تیپ نزده ای و ساده به مدرسه آمده ای؟"لبخندی می زنم و می گویم"عوضش تو به جای من حسابی به خودت رسیده ای."خنده ی دلنشینی می کند و می گوید"درست است.امسال حسابی برای خودم خرج کرده ام."در دل خدا را شکر می کنم که او بالاخره برای خود ارزش قایل شده و حاضر شده قسمتی از درآمدش را به جای آنکه در جیب شوهرش بریزد خرج خودش کند.احساس ارزشمند بودن حس زیبایی است که در زنان امثال او رو به نابودی است. و نابودگر هیچ کس نیست الا مردانی که اعتماد به نفس زنها را در خفی سر بریده اند...

Espantan سه شنبه چهارم مهر ۱۳۹۶ 1:50

مهر

نفرت مال یک روز و دو روز نیست.نفرت برای خود ریشه در سالها دارد.سالهایی که از سرت گذشته و دوباره برنمیگردد.مهر آمده بود و من به اجبار باید به مدرسه میرفتم.دخترها،مدیر و معلمان پر از انرژی بودند و من نقطه مقابل آنها بودم.پروانه محکم بغلم کرد و من با حفظ ظاهر مثل ملکه های یخی او را به آغوش کشیدم.گویی او از قفسی آزاد شده بود و من درون قفس مدرسه حبس شده بودم.فاطمه گفت"خدا را شکر که مدرسه ها باز شد.دلم برای مدرسه و همکاران تنگ شده بود."گفتم"اما من به بدبختی دلم را راضی کردم که به مدرسه بیایم.اصلا حال و حوصله اش را نداشتم."گفت"چرا؟مگه تو خونه چه خبره که این همه بهت خوش گذشته که خیال دل کندن نداشته ای؟"گفتم"هیچ خبر خاصی هم نبوده اما از سروکله زدن با دانش آموزان خسته شده ام.لابد ظرفیتم تکمیل شده و دیگر معلمی را نمی کشم."خندید و گفت"چقدر فاز منفی هستی.اول سالی دلم به تو خوش بود که پاک حالمو گرفتی."خندیدم و گفتم"حالا این بحثو ول کن و از خودت بگو که تابستان چه کار کردی؟"انگار استارتش را زده باشم مثل معلمهای ادبیات از اول تا آخر تابستان را برایم شرح داد."من یک کلام از حرفهایش را هم نفهمیدم.در دل گفتم"با اولین قانون و تبصره که بیاید من مثل قطره آبی که بر زمین بیفتد و بخار شود.محو میشوم.محو میشوم و کس نخواهد فهمید که در زمین فرو رفته ام یا در نور حل شده ام.

Espantan دوشنبه سوم مهر ۱۳۹۶ 3:40
امکانات وبلاگ

آمارگیر وبلاگ

© اسپنتان