شوخی
دخترک گفت"خانم اجازه!چرا همه دبیران سر کلاس با ما شوخی میکنند و میخندند اما شما با ما شوخی نمی کنید و نمی خندید."گفتم"حالا که با هم هیچ شوخیی نداریم اوضاع این است اگر باهاتون شوخی کنم که از سر و کولم بالا می روید و کس جلودارتان نخواهد بود."دختران خندیدند و من هم بر خنده ی آنها لبخند زدم.واقعیت آن بود که من به جای عشق از تک تک آنها متنفر بودم.از آرزوهای بزرگی که در سر داشتند و حاضر نبودند برای دست یافتنش تلاشی کنند و انتظار داشتند که معلم برایشان معجزه کند و آنها را پله پله بالا ببرد متنفر بودم.باید جایی دستشان را ول میکردم و سقوط آزادشان را تماشا میکردم و شاید به همان مرحله تماشا و دست روی دست گذاشتان رسیده بودم.مرحله ی "به من چه!"