عبادتگاه
دخترها به بهانه نماز می خواهند از کلاس درس فرار کنند.می گویم"مگر شما نماز هم می خوانید؟"بیشترشان لبخند به لب می گویند"نه نمی خوانیم !"و بعد انگار چیز جدیدی یادشان آمده باشد.اقرارشان را انکار می کنند و باز می خندند.من هم وقتی همسن آنها بودم،نماز نمی خواندم.حتی بلد نبودم که نماز ظهر چند رکعت است.ولی به اجبار مدیر مدرسه یاد گرفتم که حداقل در محیط مدرسه خدا را عبادت کنم.به دخترها اجازه می دهم که پی نمازشان بروند.در مسیر رفتن با خود می اندیشم که اگر طول و عرض عبادتگاه را کوچکتر گرفته بودند و باقی مصالح را صرف ساخت آزمایشگاه علوم یا کارگاه کاروفناوری می کردند چه می شد؟شاید از میزان ثوابی که قرار بود به حساب خیرین نوشته شود کم می شد.در مسیر تعداد کفشهایی را که پشت در نماز خانه گذاشته اند،شمارش می کنم.تعدادشان انگشت شمار است و با آمار نمی خواند.